خوب من سلام!
شب است٬خسته ام٬خوابم می آید و درست زمانیکه سرم گیج می رود و چشمانم باز نمی شوند دلم هوای نفسهایت را می کند و دستم هوای نوشتن برای روحت!
شب است و من آرزومند شانه هایت و شراکت دلت در خوابهایم و تو کینه جو و حسود از دل بی پروا و فراموشکارم می گویی…من تو را و لطافت حضورت را می خواهم و تو…گنهکاریها و زشت کاریها و حماقتهایم را و جهالتهای پست مرا می شماری!
من مانده ام چگونه روزهای مانده را پایان دهم و تو از نرسیدن ها٬رفتن ها و وفاداری سخن می گویی…و از بی وفایی من!
مرا در آغوش بگیر و بگذار سربر شانه هایت بگذارم و های های ندامت ها و بهالت ها را زار بزنم…بیا و بگذار امشب میان بازوان تو خواب را تجربه کنم…بیا و بگذار نفسهای خستگی ام در هوس داغ نفسهایت گم شوند و خواب امشب مرا در آغوش تو برباید در حالیکه روحم را از دهانم می مکی!…