هرجایی -۴

نمی دونم شاید…شاید تمام فرداهای دیگر…حالا ارزون می فروشم…تو خودتو نمی فروشی…ببین!…می دونی..هادی هادی هادی…کاش من جای هادی بودم…هادی؟؟اونو فراموش کردم…همون شب که تا صبح با خدا حرف زدم…چه تملقی؟…به طمع این وفاداری بر من می تازند…هادی می گفت:تو از آب زلال تری…از فرشته پاکتر…من هم زلالی را دادم هم پاکی را…

حالا که خالی ایستاده ام…می توانم وقتی صورتت را پایین می آوری تا لبهایم را ببوسی…این چاقوی کوچولو هدیه مادربزرگه…کوچیکه ولی تو نافت که فرو کنم…آخ!!!!!!!!… اونقدر می پیچونمش که دستمو بکشه اون تو…چشمات که ورم کرده نگاهم می کنند…حالا بگو…بگو که دوستم داری…

 

***

یه تختی بود کنار تخت مادرم…همون سالی که تصادف کرده بود من کوچیک بودم…یه چیزی انداخته بودند بغل تخت مامان…نمی ذاشتن برم کنارش…اونوقتی که پرستار اومد با مامان،دیدمش!…برده بودندش…دو تا مرد…میارنش می ندازن توی حیاط بیمارستان…الان پنج شش ساله…خیلی خوشگل بود…کف هر دو تا پاش ترک خورده بود،اما خون نمی آمد…

یه چیزی کرده بودند توی سوراخ دماغش که حالا فقط یه تیغه بود و سینه های فرو رفته دنده های برآمده…با اون لوله غذا می دن بهش…وقتی میارنش بیهوش بوده،بعدش هم هیچی حرف نزده…خیلی دنبال خونوادش گشتیم…پنج شش ساله…مو که نداشت لخت انداخته بودندش روی تخت بغل تخت مامان…نفس نکشیده بود بار دیگه که رفتم دیدن…اون…مامان گفت شب اومدن بردنش…

 

***

 

احساس می کنم خالی ام!…خب یه روزی پر می شی…مردم…مردم برام نیستن دیگه…فحشم بدن برام مهم نیست…دلواپس نمی شم…گریه نمی کنم…خوبه!خوبه که گریه نمی کنی…تو با من باش همیشه خوشی…پیرمرد!بیا برام گیتار بزن…آره!بیا بشین می خوام برات گیتار بزنم… من امشب مست مستم…چرا کاری می کنی که ازت بدم بیاد…خواهش سوزی چرا؟؟؟؟؟لجن!لذت می بری از آزردن من هایی که دوستت دارند…

بیا سوزی بشین رو زانو هام…رفتم عشق و مرگت…خب؟…داری می شی اسکار وایلد…گم شو با این همه کتابی که خوندی حالم داره بد می شه…تصویر دوریان گری…تا دیروزکه ویرجینیا بودم؟…برای مردم بنویس…بذار بفهمن چی می گی!…برای مردم؟من حالم به هم می خوره از مردم…آره وایلد هم همینو می گفت…لعنت به هر چی نوشته هست…من حالم داره بد می شه…

 

***

همیشه سفت می کشندش…سفت سفت تا باسنشون بزنه بیرون…اون موقع ها چادر رو می کشیدن حالا این مانتوهای تترون رو…نارنجی هم هست ها…صورتی…آبی آسمانی…ازرق چی؟؟تو مگه چادر سر می کنی؟؟…حالا که چند بار رفتم انجمن کاریکاتور تحویل بدم چه چندش آور شدم!!!…بذار ازم بدشون بیاد…حتی سلامم نمی دن!…چادرم که می چرخه تو دست باد…با چادر خوشگل تر می شی!!…

صبحانه حاضره بچه ها…فهیمه نشسته هنوز منگ خوابه…سوسن؟…بله!…می خوام ماتیک بخرم!!!…لعنتی…من که بلد نیستم رژ بزنم اینقدر از رژ گونه ها ننویس!!…اینا کی از خواب پا می شن؟که اینقدر خوشگل مشگل می کنن؟..پانزده سالشه…با پسره تو گاراژ گرفتنش… نه عاشقم می شی نه حرفی از ازدواج می زنی…اگر عاشقم بشی؟؟…نمی شم!…یه عشقی نشونت بدم…تو عاشقم نمی شی؟؟…

 

***

اولین بار کی عاشق شدی؟…یادم نیست…یه همسایه داشتیم گل پرت می کرد تو حیاط خونمون!!دید خبری نیست بعدش گوجه فرنگی گندیده می انداخت…بیچاره حیاطمون اسهال گرفت از این همه گوجه…

سوسا می خوای خون ببینی و استفراغ؟؟…اینجا نیومدم تا حالا…بریم مارتی…بریم…یالا!!داری بالا میاری نه؟؟…یه قوطی گرفتی جلوی دهنم که پرش کردم…مارتی؟…من می گم عاشق پنجره ام…شاید یازده شاید دوازده…نامه نوشته برام دوستت دارم!…خم می شم ببینم این بچه عاشق ها رو،تل سورمه ای ام می افتد پایین…از فردا تل منه و قلب بچه ها…

چرا جایی نمی ذارن تو خیابونها که راحت بشه بالا آورد؟…خانم پرستار؟…جونم؟…تهوع دارم…لبخند می زنم به بالا آوردنت که اون چشمای شرم راحت سرخ بشن از زور تلخی که روده هاتو می کشه بیرون…خم می شم،چقدر سردم می شه وقتی بالا میارم…دستمو می ذارم رو شونه شیر آب و خم می شم روی حوض،این همه ماهی یهو بالا بیارن چی می شه؟…سرمو فرو می کنم تو آبی که پره از کثافت ماهی ها…

 

***

خب؟…من هستم و بچه ها…ما رو انداختن بیرون…خب؟…داداش رضا می گه:نباید نگاه کنیم…اونا می رن…من نگاه می کنم…خب؟…در باز می شه منو می کشن تو!!حیاطمون بزرگ تر شده،درختامون سر جاشونن…یه عالمه تن سیاه و لاغر لخت بالای داربست تاکمون نشستن…انجیر و انار و آلبالو…من دیگه نگاه نمی کنم…خب؟…

یکی صدام می کنه،دستشو می ذاره رو شونه چپم…می گم من دیگه نگاه نمی کنم!!چقدر شبیه…شبیه…شبیه کیه؟؟به من لبخند می زنه…من محمدم!!…من نمی خوام نگاه کنم…محمد می گه نگاه کن!…فقط یکی پشتش به منه…می خوام پاشم مارتی…بیدارم کن!!!…بگو!کی پشتش به توست؟…مارتیییییییییی!!!

 

***

بهش می گفتن کابوی…شلوار لی آبی تیره تنگ می پوشید با کفش قیصری بی مهمیز…همیشه اون کاپشن چرم کوتاه قهوه ای هم تنش بود…لابد قدشون با هم جور بود.وقتی فهیمه گفت…حالا فهیمه رژ می زنه با ریمل و …تازگی هم بند انداخته…چند بار دعوتم کرده خونه ش…نرفتم ها…می دونم!!…

این دانشجوهای پزشکی رو من می شناسم فهیم…سودا رو با رضا گرفتن…من و با کابوی…سوسن تو هم که محمدرضا رو دست داری!!…من؟؟؟؟…همه می دونن!…

حاج آقا تفتیک با اون چشمای سیاه خمارش دخترا رو صدا می کنه کمیته انظباتی که نصیحتشون کنه…تو اون سفر که بردنمون قم،چشم می دوخت به شیشه آبی عقب اتوبوس،حرف می زد از شریعتی!!…حاجی؟برای من برای ما برای دیگران؟…خواهر من دارم از علی می گم…منم از علی گفتم!!…تو که دوتا بیشتر نخوندی از علی…

خانم دکتر آینده هم نشسته ردیف دوم حاجی جون…من که می دونم برای چی دخترها رو صدا می کنی به کمیته…جون من اون ریشتو بزن…خوشگل تر می شی ها!!!…همه دیدن که نگاهت می کنه…حالا هر کی نگاهم کنه عاشقمه…همه می گن!!…بیچاره محمد رضا!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.