از نوعی دیگر -۶

مزاح با خدا

 روزها در بطالتی خاموش و خزنده می گذرند و من سوار ناپایدارترین زورق های عشق،در سوک پاکترین مهرورزی ها به یاد شانه های آبی خیس تو پارو می زنم و پیش می روم و خوب می بینم دلمه های آرزوهای خام و ناکامی را که بر سریر رود زمان در تحرکند…می لولند!تو چه می کنی؟؟؟‌


تو شکوه جامانده روح من،به من بگو باور زشت و عبوس کامروایی در دنیایی را که تلخ است و گزنده…غریب و آشنا!!…عجب!!!…”آشنا” مگر می توان یافت میان صورتهای جهنده و نگاههای مکار و قدمهای رسوا و شانه های تنه زن و دهانهای ناپاک و آلوده به هوس و دستهای آلوده تر…غرق شهوت!
روزهاست،ماههاست،سالهاست که دلخسته ام…هیچ شانه ای نیست که تاب مهرواره های مرا داشته باشد…خرمهره های ترد چشمهایم… تو خوبترین!با من بمان تا شاید دمی باور کنم که نیستم!


تو! نقره ای ترین پرسش!…از من بپرس چرای عظیم روحی را که در بند توست و کجای غریب جسمی که گمگشته تو!


تو! طلایی ترین تابش! کاش درافتی میان شاخه شاخه های حضورم در دست واره های مقدس منارهای طالبی که صدایم می کنند…من روزی میانشان خواهد بود؟؟


از تو آسوده ترین مرداب می پرسم سرچشمه رودی را که در حلقومم جاریست،از تو پرنده ترین پرواز می جویم سمت احیای مرده های نفسم را در سرد و گرم آه های سینه ام…تو مگر می دانی؟افسوس که من زبانت را نمی دانم…


زبان تو زبان آشنایان مهرپروریست که در نرمترین بالین ها زاده می شوند و در گرمترین آغوشها پرورده!آخر مگر تو را می شود دانست زمانیکه از من جز های و هوی حیوانی ام نمی شنوی در گرماگرم مطبخت؟چه بوی اشتها آوری!!!
بو؛ بوی آرزوهای نا امید من است و بوی عفونت ایمانم و چرکابه احساساتم و خونابه هیجاناتم!
تو مگر می دانی زبان مرا؟؟؟…آخ تو عجب دانایی! 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.