از نوعی دیگر -۸

«گراندما هنوز نخوابیده بود که بیدارش کنم ،نه اینکه پیر باشه نه!فقط اسمش گراندما بود و همین بود که تمام مسافرهایی که گذرشان به این جاده و این خانه می افتاد و بانوی مرا می دیدند که با لباس ابریشمی سفید و موهای خرمایی اش از پله ها می خزد پایین برمی گشتند به طرف من و می پرسیدند:گراندما؟…
می نشست توی مهتابی و لم می داد به کوسنی ها و چشم می دوخت به دهانهایی که برای خالی شدن باز و بسته می شدند یکریز!!!…هیچوقت آشفته نمی شد و خستگی اش را آشکار نمی کرد.گراند ما حتی خمیازه نمی کشید!
گراندما نخوابیده بود و هنوز داشت می نوشت که خبردادم مهمانی دارد…مرد که موهایش را همیشه به خاطر دارم از بس که آشفته است نشسته بود پایین پله ها و تکیه داده بود به نرده های چوبی و انگار نفس نمی کشید از بس زل زده بود به دمپایی های گراند ما…گراندما نشسته بود پایین قامتی که حتی نگاهش نمی کرد و فقط لبهایش تکان می خورد!
گراندما انگشتانش را فرو کرده بود به بازوی مرد که مثل چوب آویخته بود به نرده ها!…و با چشمهایش می شنید که لبهای مرد چه می گفتند که هر چه برای دادن لیوان آب خم شدم نمی شنیدم!…»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.