از نوعی دیگر -۱۰

 حسیــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!

حسن اما مرد بزرگی است!…فرزند ارشد است و دست راست پدر،عرب را رسم چنین است و جز این نیست.تاریخی که بدچنانی بیزارم از او می داند که هماره مردان بزرگ را به فریب از پای در می آورند.و حسن اگر آنقدر نماند که یزید بیعتش بخواهد از حسین کمتر نیست!

حسن آنقدر نیرومند است که اموی چون مقابله اش نمی تواند چون همیشه با«زن»از پایش در می آورد.زن «زهری»می شود و نیرویش را می ستاند!…چرا ما شیعیان گمانمان است که جنگ برتر از صلح است؟چرا صلح را عجز می دانیم؟…مگر نه این مرد که از همه خاندان به رسول  شبیه تر است؟صلح مگر پیشه محمد نیست؟…حسن که گم می شود…حالا حسین وامدار برادر می شود…بیچاره حسن که حتی جسدش را تیرآگین می کنند!آنقدر بیچاره است که نواده برادرش که او هم بیعت کرده(نوعی صلح نوعی تقیه!)با آنکه چون او هم مسموم، از او نیک بخت تر است!شاید تنها چون فرزند حسین است!

حسن مرد بزرگی است!…و چه تحقیرش می کنیم وقتی می گوییم اگر یاران حسین را حسن هم می داشت جنگ می کرد تا صلح!!!نمی دانم چند بعد از حسن، حسین کارزار می کند ولی گمان نمی کنم یاران حسین کودکانی بوده باشند!اگر مردانی بوده اند پس با حسن هم بوده اند.و اگر حسین یاری نداشت آیا جنگ نمی کرد؟؟

این حسین که بی شک او هم بزرگ مردی است چون فرزند علی است،فرزندان و خاندانش را جمع می کند تا راهی حج شود.همه اشان را حتی بیمار و خرد ؛زیرا از او بیعت می خواهند برای شرابخوارگی یزید.همه رهسپار سفر می شوند چیزی که هماره آغازگر انقلابی است.(کمی تاریخی بخوانید که سراسر دروغ است…سفر آغاز انقلاب است!)

بیمار…خردسال…دختر…پسر…زنان…همراهان اویند و پیران!…با نامه هایی چند به تصاحب میراثش فراخوانش شده اند و او پذیرفته است!پس پسرعم خویش را می فرستد تا مطمئن شود از تصاحب حکومت!پسر عم را و کودکانش را(چشم عبادی در بیاد!)قربانی می کنند تا او هنوز هم از نیمه راه باز نگردد.باز نمی گردد.(عجیب حرص دنیا او را گرفته است!)

پس در سرزمینی عجیب سوزننده فرود می آیند.نامش نینوا…آب را که بر او می بندند می شود کربلا!

آنقدر آزمند دنیاست که شیون و زاری کودکانش خم به ابرویش نمی آورد.پسران خاندانش را یک به یک به میدان می فرستد تا این خوان گسترده را تنها صاحب شود!(مواظب قلبت باش!)و زنان هم مردگان را در آغوش گرفته می گریند و یک به یک پیر می شوند.روزیست عجیب طولانی…و تشنگی امانش را بریده است،اما خون شش ماهه هم سیرابش نمی کند.

در مقابلش رقیبان ایستاده اند و او را به دنیاخوارگی متهم می کنند.جد و پدر و مادرش را فرا می خواند آدم نمی شوند…می گویند صدای گریه فاطمه(عجب بانوی شریفی!)آسمانیان را عاصی کرده بود.پس جنیان بر حسین فرو می آیند که جانمان فدایت بگذار نبرد کنیم.رخصت نمی دهد.دنیا فقط زان آدمیزاد است و بس.و هنوز فاطمه شیون می کند!

تنها مانده است…در برابر مردمی که از او حریص ترند به دنیا.تنها روی مرکبی که از زیر سمهایش غبار بر نمی خیزد.خدا ایستاده و نگاه می کند.محمد و علی فاطمه را میان گرفته اند و او هنوز شیون می کند(این دختر یکی یکدانه جز گریه کاری بلد نبوده!)

شمشیری بر دست دارد که زان پدر بود.و پوششی زان محمد.بویش بوی فاطمه و خویش خوی حسن…در پی اش زنی که دختر علی است.هنوز نمی بینند.می تازد تا رقیبان را از میان بردارد،تنهــــــــــــــــــاست…عجیب تنهاست.

هنوز تنهاست…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.