و این آخرین نفسم!

 

نباید چیزی تنم می موند یادته؟؟؟…گوشواره هامو هم که خونی کرد گوشهامو درآوردم و هی که می پرسید کجایی؟کیی؟؟؟..چرا؟چی؟…دراز می کشی و دستهای مرد که سرت رو می پیچه توی کلاهخود!!!…صداش رو می شنوی و نمی شنوی(صدا که قطع شد آب دهنت رو قورت می دی صدا که اومد مبادا حرکت کنی ها…آب دهنت رو هم نباس قورت بدی…)دستامو عادت داشتم بذارم روی شکمم و پاهام حالا که مال من نبودند…مرد باز هم می رود بیرون پشت پنجره ای که اصلا پنجره نبود و نمی خواستم باشه که بود و صدا شروع شد و هی انگار که دارند شستشوی مغزی می دهندت حواسم بود که آب دهنم رو یه وقت قورت ندم وقتی صدا هست بود هنوز مدام مثل شلیک های پی در پی مهدی که گیم بازی می کنه تاپ تاق توق…تیق توق…جیییر…بعد انگار می چرخی نمی چرخی که خیالت داری می چرخی و همه اش با خودت می گی الان تموم می شه آب دهنت قورت می دهی ناراحتم می کنه و هنوز ادامه داره انگار یادش رفته من دهنم آب نمی تونم نگهش دارم سخت بود ساعت هم نبود و چقدر مریضم می کرد این ترسی که شاید ترس هم نبود گمانم غیر از ترس بود…

 

جوراب ساق بلند پشمی زیر کلفت ترین پتویی که داشت گرمم می کرد حتما وسط تابستان بود یا آخر بهار چه فرقی داره مگه؟یخ بود یا یخ شده بود پاهام دکتر سر تکان می داد و من یه چیزی همین طور ترکید می گن بغض؟…گریه کردم یا زجه زدم؟بودی اصلا اون لحظه که ترسیدم آب دهنم رو قورت بدم یه چیزی مثل رسیدن به انتها یا گم شدن توی فضا یا فراموش شدن که هولم شده بود نکنه اون مرده فراموشم کنه بذاره بره من بمونم این تو و اونوقت کسی هم که نبود پهلوی لباسهام و حلقه ت…فراموش شدن جا موندن اون تو انگار توی برهوتی و همه اش فقط تاق توقی است و البته تاریکی عجیبی که ترس برت نمی دارد جز اینکه مبادا فراموش بشم بمونم این تو؟…داد می تونم بکشم اگه اگر که فراموشم کرده باشه رفته باشه و می تونم آب دهنم رو هم قورت بدم نه؟…نه مبادا فراموشم کنه من حتی نمی تونم از ترسم دهنم رو باز کنم از ترس یا از لذت اینکه فراموش شدم اینجا و درد همین جا ناکارم می کنه و خلاص!!!…

 

صدای پاهاش بود خوش به حالش و دوباره مدام می پرسید و مدام سکوتی که نمی خواستم اما چیزی نبود که بگم یا هم اصلا چیزی یادم نمی موند و فقط دلم می خواست برسم به رخت هام و حلقه رو کردم انگشتم و نشستم روی اون تنها صندلی و داشتم باهاش بازی می کردم و می خواستم هنوز بشینم که گفت برو…و هنوز توی چشمهای این مرد غریبه چیزی بود مثل افسوس دریغ جالبه که غریبه ها غصه ت رو بخورن نه؟

 

«و من حالا در برابر دو حرف،دو حرف دیرآشنا از پا درآمدم…حروفی که سالها پیش برای پاسداشت خاطرات با تو بودن در گوشه گوشه همه کتابها و دفترهایم نقش می زدم….

 

آرزویم آمیختن با روح توست،برداشته شدن از این غربت تلخ….مارتین خوبم کاشه به من می گفتی که آن لحظه پرتاب و بی تاب که شنیدی به زودی آخرین نفسهای بودنت را پس خواهی داد چه حالی شدی؟!

 

…من تاب نیاوردم!…گریستم…به خود پیچیدم…خواب از چشمان خسته و سرخ و ملتهبم گریخت…منی که مرگ معشوق گریزپایم بود که سالها التماسش می کردم حالا از آمدنش…از رسیدنش ترس برم داشته…بیماری موذی و خبیثی که مثل سیاهی شب که آرام برتن آسمان سپید روز می نشیند بر تن من نشسته…پاهایم را دارد از من می گیرد و من لرزشهای جنون آورش را تحمل نمی آورم…کش آمدنشان را،پاره پاره گسیختنشان را تاب نمی آورم…من…»

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.