برای بــــــــــــــــــــــاد!

 ــ نه دیگه نشد…داری خیال می بافی!
ــ دست از سرش بردار…خواهش می کنم!
می خندد(اینو بفهم!!!اسم من تو شناسنامشه!!!)کیفش را برمی دارد که برود،باقی شیرینی اش را می اندازد توی حوض،ماهی های سرخ شالاپ شولوپی می کنند،در را محکم می کوبد…کسی جواب نمی دهد(اسم اون تو شناسنامشه!)آهسته برمی گردد…توی حیاط…

***
توی خواب دیده بود یا نه بیدار که شد تازه یادش آمد که انگار از دیشب که خداحافظی کردند یک چیزی همین طور بالا پایین شده بود اون تو…دیده بود خیلی هم واضح دیده بود و حتی زمین که خورده بود داد هم کشیده بود،وقتی دویده بود هم انگار می دانست ولی چرا نمی دیده که برای چه می دود؟کی بود پشت سرش که برنمی گشت نگاهش کند؟
گفته بود مراقب خودت باش او هم گفته بود چرا؟
ــ همین طوری…
ــ نه خب…من به احساسهای تو ایمان دارم!
می خواست باهاش باشه…باهاش که تماس گرفتی بگو می خوام باهات باشم هرطوری شده باهاش بمون تا آخر شب وقتی هم خواست بره خونه هم باهاش برو…
ــ اگر زیر بار نرفت چی؟؟؟
دیده بود…بارها دیده بود حتی اون عصر پنج شنبه ای رو هم که دیده بود و ترسیده بود و همه هفته دلواپس اون عصر لعنتی چقدر صدای بوق ممتد تلفن که تحمل کرده بود(تحمل تو دیوونم می کنه)می دونست که الکی ندیده اگر دیده حتمن هست ولی چرا نمی دید که کیه دنبالش کرده و چرا برنمی گشت؟؟؟
ــ یکی دنبالشه…می دوه…زمین می خوره…بلند می شه و باز هم می دوه اما…باهاش روبرو نمی شه…
_ زنه یا مرد؟
ــ نمی دونم…نمی بینمش!!!
یادش آمده بود که انگار زن بوده…زن بوده که اون هم نمی خواست باهاش روبرو بشه شاید…تمام شب اون روز هم نمی دونست که اگر زیر بار نرفت اونوقت چی؟اگر بلایی سرش می آمد؟…چقدر دلش خواسته بود کله شقی نمی کرد و موبایلی خریده بود حالا می تونست خودش مرتب بپرسه حالش خوب بود…می دونست حالش خوبه چون اونی که دنبالش بود اصلا دست نمی انداخت حتی وقتی زمین می خورد چنگی بزنه…نیگهش داره…می ذاشت بلند بشه…فرار کنه…فقط بود…همین!

***

(همین جا نگهدار…)مرد که تازه کاست گذاشته بود متعجب نگه داشته بود،حرفهای زن توی مخش بالا پایین میشد(چرا دوستم داری؟؟؟)مرد نشسته بود توی مخزن(چیز مزخرفیه!…حالا چرا اینقدر کنجکاوی؟؟؟)تکانش داده بود(باید بریم بیمارستان!)او را که سرش را پایین آورده بود تا صدایش را بشنود دیده بود وچقدر بوی تنش آشنا بود…حس می کرد او را بوسیده بود(چرت و پرت نگو!)برگشته بود…حالا اینکه دیده بود یا نه مهم نبود…صدایش هنوز هم همان صدا بود چه دلیلی داشت که نگرانش باشد…یادش نرفته بود که مردها دوست ندارند مراقبشان باشد.

ــ خب؟
ــ من زنگ زدم حالش خوب بود اما نمی خواست باهاش باشم منم اصرار نکردم…
_ آه!!!
چرا ندیده بود؟…شاید هم آنقدر نزدیک بود که ندیده بود…دیدنش مهم نبود مهم این بود که نمی خواست باهاش روبرو بشه…چرا نمی خواست برگرده نگاه کنه به اون؟اون چی داشت که اینقدر ترسیده بود؟نه!ترسی در کار نبود…نمی ترسید…فقط می دوید..و حتی دویدنش مثل دویدن نبود…

***
ساعت رو نمی خواست ببینه گذاشته بود پشت آیینه ای که سال به سال نگاهش هم نمی کرد…گاهی کتاب رو می بست و سرش رو اونقدر بالا می آورد که فقط عقربه بزرگه رو ببینه که شش شده یا نه…حالا چرا اصرار داشت ساعت شش باشه یادش نبود آخه نیم ساعت بعدش می رفت بیرون…تلفنش رنگ لجن بود…سبز لجنی…اما جز امروز هیچوقت احساس نکرده بود که حالش رو بد می کنه…بالا آوردنش از تلفن لجنی نبود…این رو وقتی نشست روی صندلی تا گوشی رو برداره فهمیده بود…صندلی هم سبز بود،سبز روشن تر از لجنی اما سبز بود و هیچوقت بالا نیاورده بود روی اون(۰۹۱۲…)بیب بیب بیب بیب…
دوباره!(۰۹۱۲۳۲…)احساس می کرد این صدای زنیکه خیلی جلفه که مرتب می گه در دسترس نمی باشد چون خودش هم فهمیده بود که دارد الکی شماره می گیرد چون شاید اگر برمیداشت هم گوشی رو می گذاشت چون دیگه دیرش شده بود!و زن مرتب می گفت:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد…

دوست داشت بشینه کنار پنجره…عادتش بود حتی توی اتوبوس و تاکسی هم تکیه بده به شیشه های کثیف پنجره ها…اینجوری چادرش می لغزید روی صورتش و کسی هم نمی دید شاید که داره گریه می کنه…

داشته از پله اتوبوس پایین می آمده بود که دیده بود!می دوید و انگار هم که نمی ترسید فقط می خواست بره ولی نمی تونست بدون نگاه کردن به پشت سرش بره اما نمی خواست هم نگاه کنه،دیده بود که زمین می خوره و صدای خودش رو هم شنیده بود که دستش رو گذاشته بود روی سینه ش و داد زده بود،اون رو که می رفت نگاه کرده بود…دستش روی سینه ش بود وقتی مرد گفته بود خانوم حواست کجاست مگه کوری؟؟؟

اگر خودش بود که داد کشیده بود و دستش روی سینه ش بود و خوب می دونست که نمی خواست آسیبی بزنه فقط می ترسید اون طور که می دوه محکم زمین بخوره آخه از افتادن می ترسید و خیلی هم افتاده بود و قول داده بود که نذاره هیچوقت بیفته…اون که یادش نبود اما این که یادش بود می ترسید…گفته بود نترس!!!من باهاتم نترس!…چرا هنوز هم می ترسیده بود؟

…گفته بود و همه اش یادش بود،حتی وقتی گفته بود خوابش
میاد و در رو به روش بسته بود و برگشته بود و گریه هم شاید اگر هم کرده بود نباید می گفت چون بچه چهارده ساله که نبودند!!!حتی یادش بود که گفته بود…آره…یادش مونده بود و حالا دلش نمی خواست حالا که نمی خواست باهاش روبرو بشه…توی آیینه تف کرده بود و حالا اصلا” نمی ترسید هم که مرد بهش فحش بده که چرا نرفته زیر ماشین؟؟؟…دلش خواسته بود!

خب…برگشته بوده لابد که دیگه وقتی از خیابون می گذشت ندیده بود که زمین می خوره…حتی وقتی باد اومد و چادرش رو بلند کرد و ترسید که بپیچه به پاهاش و بیافته از بالای پل پایین که دیگه شاید چادرش رها می شد و می چسبید به شیشه جلوی اون ماشینه که زیرش هم می گرفت،دلش نمی خواست هیچ مردی بهش فحش بده که حواست کجاست خانوم مگه کوری؟؟؟

نشسته ام…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.