آدم‌ها

 

 چیزی مثل یه کتابخونه عالی نمی تونه کمکت کنه وقتی درست رأس ساعت سه بعد از ظهر دوست دوران دانشگاهت زنگ بزنه و شاکی بشه که:«چرا نیومدی پس؟؟؟» اونوقت تو که هنوز خمار خواب و کتابی بالفور دست و روت رو می شویی و دیگه لنگ این نمی شی که حالا چی کادو ببرم!!! چون همه عالم می دونن که تو کارت اینه که دست خالی جایی نری و همیشه هم کتاب و گل هدیه می کنی…اما اینکه کدوم کتاب رو از بقیه جدا کنی سخته،…باید تر تمیز هم باشه…بین همه اینها پیامبر و دیوانه تر تمیز تره…می پیچیش توی کاغذ کادو و یه آژانس می گیری و با یه دسته گل داوودی زرد و صورتی سر ساعت چهار می رسی در خونه دوستت…به همین راحتی!!!!

خواهر زادم میگه من خیلی بد سلیقه شدم!!! توی ماشین دسته گل رو نیگا که می کردم دیدم اگه تسبیح پیشم بود حتما” لبهاشو به هم فشار می داد و می گفت:«خاله چته این روزا ؟؟؟…»می گم همیشه که نباید رز و مریم برد؟ گاهی داوودی و میخک هم قشنگ می شن…هر چی بیشتر نیگا می کنم می بینم داوودی ها خیلی ضایع هستن…حتی وقتی افشین برادر فریبا با ولع گلها رو بو کرد و گذاشت توی گلدون چینی درست روبروی من بیشتر احساس کردم دوره خوش سلیقگی من به سر اومده!!!

سر اون گل خریدن هم تسبیح گیر داده بود که اینا چیه می خری؟؟؟ مرد فروشنده می گفت:«اونو ول کن! سلیقه ت خیلی  هم خوبه!» اون می گفت و من هی سوا می کردم! من که کف می کنم وقتی این گلدون بلور قدیمی رو پر از گلهای ریز و درشت نارنجی و زرد و صورتی کثیف می بینم…آره!

بدترین جایی که می تونی بری برای مهمونی جاییه که نتونی شیطنت کنی!!! مثلا” رفیقت کسی باشه مثل فریبا و شق و رق بشینی روی مبلهایی که جدیدا” خریدن و بوی سیگار فروشنده هنوز ازشون بلنده و توی سالن فقط صدای تو باشه!…می گم:«خودت رو می گیری که دیگه نیام خونه تون؟؟؟»…افشین و شمامه توی سکوتی محض وراندازم می کنن…می گم:«بابا من که خواستگار نیستم…عینهو شده مجلس خواستگاری…»ساعت پنج که شد پا شدم که میرم دیگه مامان تو خونه تنهاست.

این روزا حسابی اشتهام باز شده…برگشتنی چقدر هوایی شده بودم واسه گاز زدن یه پیتزا…یا نه…ساندویچ سوسیس…کباب…یا یه سیب زمینی آب پز داغ!!!

رفتن پیش رقیّْه رو دوست دارم…رقی چهار سال دبیرستان همکلاسیم بود…ردیف جلو پیش دوقلوهای پورعلی می نشست…روی صندلی که همواره باهاش بود و هست…صندلی که همیشه فکر می کردم اگه روزی من مجبور باشم توش بشینم چه حالی بهم دست می ده؟…دختری که اگه برف زیاد می بارید یا با خواهرش حرفش می شد غیبت می خورد…صبحهایی که می دیدم کوچه خیابون یخ زدن جای خالی رقی جلوی چشمم میومد…

برای دیدنش نمی رم خونه شون…سال هشتاد بود که تسبیح خبر آورد رقی رو توی کتابخونه مرکزی دیده…کتابخونه ملی رو که از باغ گلستان بردن به ساختمان جدیدش توی چهار راه لاله، رقی هم اونجا مشغول به کار شد.کتابداری خونده بود اما به خاطر صندلیش گذاشته بودند توی اتاق نمایه…هنوزم اون جعبه فلزی شکلاتی رو که در اولین دیدارمون براش برده بودم روی میز کارشه…اون دفه که براش شیرینی بردم نشونم داد و بعد شیرینی ها رو از پاکت ریخت توی اون…

پیش رقی می تونم شیطنت کنم…می تونم سر به سرش بذارم…می تونم قفسه های کتاب اتاقش رو به هم بریزم…یکی دو جلد از مجله های تاریخ گذشته رو بذارم توی کیفم…می تونم کباب برگ بخرم با نوشابه و دوتایی وقت نماز اداره، در رو ببندیم و بزنیم به شکم…

می تونم بذارمش سر کار و اون با چشمهای درشتش نیگام کنه…مثل اون دفه که از تهران که برگشتم دو روز بعدش با سه شاخه گل رز رفتم دیدنش، از کتابخونه مرکزی منتقل شده بود تازگی به خانه فرهنگ… گفتم این دوتا از طرف من این یکی از طرف ناهید(ناهید دوست مشترکمون تهرانه)،زل زد توی چشمام:«سوسن با چی برگشتی؟» گفتم:«با هواپیما!»…گلها رو نیگا کرد و گفت:« چطوریه که هنوز شادابن؟؟؟»

اون روز اما تلخ بود…نه اون روزی که از نیره پورعلی یکی از دوقلوها خبر شده بود من ام.اس گرفتم…نیره تو یه شرکت کامپیوتری کار می کنه که نسخه های بیمه می ره اونجا؛ از روی نسخه هام دستگیرش شده بود.اون موقع دلم نمی خواست کسی خبری بشه…به قدری عصبانی شده بودم که هوایی شدم برم از دست نیره به رئیسش شکایت کنم…رقی نذاشت…

نه!اون روز تلخ نبود…روزی تلخ بود که سرویس شخصی ش نیومده بود و مجبور شده بود با داداشش بیاد اداره،محمد رو سالها بود ندیده بودم…اون پسربچه خجالتی بد عنقی که پشت صندلی رقی قایم می شد حالا بزرگ شده بود…بلند…و دیگه خجالتی نبود! برای ظهر قرار گذاشتیم بریم بیرون برای نهار.نقشه کشیدیم بریم رستورانی همون نزدیکی که درش طوری بود که پله نداشت و رقی راحت می تونست بره تو،…

محمد هلش می داد و من وسایلش رو برداشته بودم…رقی می گفت و می خندید اما من احمق یادم نبود که مردم ما هنوز نفهمیدن آدمهایی مثل رقی از سنگینی نگاههاشون نفرت دارن…تمام راه رو به خودم لعنت فرستادم که موجب رنجش خاطر آدمی شدم که…گذشت! تلخ یا شیرین گذشت…و دیگه تکرار نمی شه…نه چون سرویس رقی به موقع میاد…نه !!!چون نمی خوام با آدمای بی شعور در بیوفتم!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو!هنوز هم سپرده ای به خدا؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.