بمانی نازنین تا بمانم؟…

« می گم: تو رو با تمام دنیا عوض نمی کنم! لبخند می زنی و محکم تر بغلم می کنی …
می گم: تو رو با اون دنیا هم عوض نمی کنم! ابروهات رو بالا میندازی و با یه نیشخند نوک دماغم رو می گیری و می گی: تُرکی دیگه!
می خندم و می گم: نه این دنیا نه اون دنیا، تو رو با هوار تا دنیا هم عوض نمی کنم! جدی تر اینبار نیگام می کنی و با یه نمه غصه می گی: اشتباه میکنی …
بغلت می کنم و داد می زنم: دوست دارم اشتباهم تو باشی …دوستت دارم … دوستت دارم … دوستت دارم! »

 

         این همه راه نرفته_ امان که بسته پاهای بی تو بودنم … این همه بوی نابوییده تنت که هنوز انگار هستی میان همه مریمهای آبستن … وقتی خم می شوم تا ستاره ستاره شوم توی درخشش مبهم چشمهای روشنت … روشنی هم می تواند ستاره داشته باشد اگر تو صاحبشان باشی که هستی و من خدا می داند ستاره نمی خواهم اگر تو خواهانشان باشی … تمام ستاره ها مال تو من نقاط روشن چشمانت را می بوسم …

 

         محبوب من ! خوب من !! گوش نمی کنی وقتی سر میگذاری روی سینه ام که از سنگینی دردهایت حتی قلبم هم نمی تپد که کاش می شد تمامم را با تمامت قسمت می کردم اگر می شد سر می نهادم به قربانی تا تو باشی و بودن باشد … تو باشی و عشق بماند … نمی دانم اگر می شد نمی گفتی من عاشق نیستم آنوقت باورم می شد که باورم کرده ای و دوستم داری های تو برایم آنقدر دلنشین هست که نگو من عاشق نیستم … هستم هستم هستم …

 

         ماه رفته از شبهای بی تو بودنم که سر می گذارم روی بالش سیب های سرخ … تو که هموارگی ات بوی سیب می دهی … بوی بهشت … من تو را حتی با سیب عوض نمی کنم حتی اگر خدا آورده باشدش هر شب برایم … سیب من! … حالا اگر می گویم با دنیا عوضت نمی کنم که دنیا سیب بزرگیست آبی رنگ … تو اما دنیایی هستی تنها به بوی سیب آغشته تنت … بوی تنت پیچیده هنوز توی دماغم …همه مهر ها … همه دوم ها … همه پنج شنبه ها … دلکم! می گذاری ببوسمت؟؟؟

 

         معصومیتت آزارم می دهد تو که نمی خواهی برم گیری از این تنهایی آزار دهنده ای که دلم تو را می خواهد و تو نمی خواهی دلم را بگذارم توی دستانت با هم پر بگیریم تا اوج … تا موج بکوبیم بر سنگ … بر سنگ بکوبیم  سنگ!!! … سنگ … جنگل … راه … درخت … ماه! ماه ! ماه!!! … ماهتاب … تا پای همه ساحلهای سرخ … تا پای درخت … سنگ … روح هامان یا روحمان؟؟؟ … روحم!

 

          _ دیشب ماه را که می رفت دیدم آب را بوسید … آرام می خزید از بر حوض … دامنی تا خود شب آویخته بود از تن من … تن داده بودم به شب و شب لم داده بود به حیاط سرد شده از سفید برفی های باکره … تو … نشسته در روبروی ماهتاب … صورتت میان بودن و نابودن و من مثل همیشه دلواپس پسین های نرفته که هنوز می ترسم از مردنت!!! … با من از مردن مگو که مرگی نیست برایم جز رفتن تو و رفتن تو را مردن نمی خواهم … «بمانی نازنین تا بمانم؟» … بمانی … بمانی … بمانی!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من چه دانم عشق چیست؟

 

احساس چیست؟

 

                     من چه دانم مرگ بی اکراه چیست؟

 

تو همه حجم رنگین بهار

 

                         من همه تنهایی برف و سکوت!

 

من چه دانم نقش چیست؟

 

                      نقاش کیست؟؟؟

 

 

 

 

 

 

می گویند انگار بیست و شش سالگی ام همین امشب چسبید به آسمان!… زمین بیست و هفت بار مرا بوسید …‌

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.