سال که نو می‌شود …

سلام!

سال دیگری دارد به پایان خود می رسد و من هنوز هستم تا به جای تو نفس بکشم و راه بروم و « با تو بی آنکه به حضورت نیازمند باشم زندگی ای در اوج آسمانها داشته باشم!» حقه ای که عجیب عجینم شده است … لذتی که گاه تلخ کامم می کند و من هنوز طالبش هستم!
 
نگـــــاهت می کنم!
با چشمهای بسته آنقدر خطوط صورتت را با انگشتانم رسم می کنم تا در تو شوم! … به صورتی که نمی دانم خواهم توانست دوستش داشته باشم یا نه!
سعی می کنم دوستت داشته باشم، چشم هایم را می بندم و نفس گرمی که از سینه ات بیرون می دهی دم می کشم … سینه ام از گرمای سینه ات گر می گیرد و من لبهایم را میان لبهایت گم می کنم … می باید دوستت بدارم!
 
سالی دارد تمام می شود، قصه همیشه پایان هایی که آغاز می شوند و بوته گل سرخ من برگهای ارغوانی اش را می سپارد به دست سردی بادی که مرا می لرزاند و من مشتاق خیره می شوم به شاخه های آویخته آلبالوی پیری که شکوفه می دهد یا نه؟

درخت های سیب را بریده ایم و جایش انجیر کاشته ایم و انجیر سایه انداخته به همه حیاط و تاکمان پیچیده به شاخه های اناری که هنوز بیدارش نکرده ام!
 
این حیاط خانه ایست که عجیب در کودکی ام بزرگ می نمود و حالا من در آن نمی گنجم! می نشینم توی شکم پهن پنجره ای که شیشه هایش را دیروز پاک کرده بودم و امروز ناخن باران خراشش داده است و من ناخن خودکار را می کشم روی سینه دفتری که باید تا حالا تمام می شد و نشده است … با خطی که آنقدر قاعده دارد که مچ دستم را خسته می کند.
 
آفتاب پهن شده توی حیاطمان جز زیر درخت انجیر! این موجود غریب که دوست دارد همه اش پیچ بخورد و شاخه های تنومندش را که حتی ظرافتی ندارد بکشد به چهار سوی محیطی که می داند مال خودش است با برگهایی که همه قطره های باران را می مکند!
 
انارم را هنوز بیدار نکرده ام، با ساقه های ظریف و برگهای سبز خوشرنگش سرخی بهشتی شکوفه هایش را فرو می دهد میان خودش و تا گرد و پر نشده اند نمی توانی بشماری که امسال چند تا انار خواهی خورد!
 
بیل می رود توی شکم خاک و زیر و رویش می کنم و تخم چمن می پاشم و آب می خزد روی هوس خاکی باغچه و می غلطد روی سینه اش، ریشه های خفته زنبق های آشنایم را که بیل خراشیده آب می دهم، کاش بوته سوسنی می کاشتم امسال!
 
پنجره پر است از گلدانهای سفالی شمعدانی و حسن یوسفی … بشقاب گندمهای خیس نخورده جایش میان قامت حضورم خالی است، سفره ای که پهن نخواهد شد و سکوتی که در سوختن شمعهای سیاه توی دالان بوی پارافین گرم می پیچد توی دماغم، می روم تا شاخه ای گل مریم بخرم!
 
حالا که پدر نشسته است با لبخند شیرین که عجیب روزهای آخر لاغر شده بود توی قاب عکسی که روبان سیاهی گوشه اش را شبانه کرده است میان دو شمع سیاه که بوی مریم نمی گذارد و پدر چقدر بوی مریم دوست داشت.
با صدای بلندی که پدر عاشقش بود برایش قرآن می خوانم و او حق دارد نشنود حالا چون گریه ام نمی گذارد و صدایم می لرزد و او می گوید« اءوخی … سه سیوه قوربان اءوخی! »
 
می آیم میان بازوانت که عجیب تشنه منی و صورتم را می چسبانم به سینه ات و می گذارم دستهایت تمام قامتم را راه برود و من به صدای قلبت … حالا تشنگی امانت را بریده! … عجیب این درد در من راه می رود حتی حالا که در آغوش توام … می نشینم که شاید او هم بنشیند که باز راه می رود راه می رود راه می رود …
 
 تنگ خالی را گذاشته ام روی طاقچه و ماهی های سرخ توی ترنج حوض وول می خورند و این آب عجب هوسی دارد و سبد را که پر شده از سرخی براق ماهی هایی که خودشان را می کوبند، تنگ پر از هیکل قرمزی می شود که فقط دهانش را می زند و می خورد و می خورد و می خورد … کودکی ام گوش می چسباند به تن تنگ که بشنوم رازهای ناگفته تمام گفتنهای همیشه این هیکل قرمزش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.