و کپی‌رایتی که نداریم!

سلام!! آره! پسرک یادم نرفته که گفته بودم از این کلمه خوش‌م نمی‌آید زیاد، که نمی‌دانم چرا عادتمان داده است آنقدر که خیلی راحت می‌توانیم حتی جواب‌ش را ندهیم … مثل ایمان‌مان که راحت به سوگندی می‌بازیم و یا خداوندی که از بس انکارش کرده‌ایم خودمان هم خسته شده‌ایم، مگر نه این است که هر…Continue reading و کپی‌رایتی که نداریم!

هرجایی۱۶

نوار نارنجی و سبزی که مدام و سیری‌ناپذیر روشن و خاموش می‌شد، اسمی که  نمی‌دانست اصلاً سنخیتی دارد با حضور آدم‌ک‌هایی که وول می‌خوردند لابه‌لای بطرها و لیوان‌های پری که خالی می‌شدند یا خالی‌هایی که لبریز می‌شدند، نگاه‌ش خیره می‌ماند به صورت‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی باهم و گاهی بی‌هم … پشت به پنجره…Continue reading هرجایی۱۶

ترس بود یا تردید یا غرور نمی‌دانم!

  باران عجب دروغ خنکی بود … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. باز هم امشب عجیب آسمان خیس‌م می‌خواهد … انگار که چشم‌هایش را بسته باشد و نبیند که دارد چطور بیچاره‌ام می‌کند … شاید هم برای‌ش آنقدر مهم نیست که من هستم یا نه … توی درگاهی نشسته بودیم که سرم را گذاشتی رو شانه‌ات، گفتم این‌جا…Continue reading ترس بود یا تردید یا غرور نمی‌دانم!

نگار فسونگر نقاب دریده‌ست!

  « نگار فسون‌گر نقاب دریده‌ست … چقدر ظریف گفتید استاد، از آن‌روز مدام، تصور این‌که دارم نوازش‌شان می‌کنم، لذتی عجیب می‌بخشدم که باز هم تن‌های نرم و کُرکی و زمخت و ناهموار همه‌اشان را با همان لطافتی نوازش کنم که باید … لذت عجیبی دارد این روزهای آخر سال، بوی خاک خیس خورده، بوی…Continue reading نگار فسونگر نقاب دریده‌ست!

این بهانه به جاست …

حالا که این‌قدر دور شده‌ام از آن ساختمان قدیمی با دیوارهای آبی روشن‌ش، گاهی که مجبور می‌شوم از کنارش رد بشوم، صورت مهتابی زن می‌آید جلوی چشم‌م که می‌گفتم:« نفس بکش مادر! نفس بکش!! » بعدها که پدر هم بعد نیش سوزنی که من زدم توی پوست دست‌ش، تمام کرد باورم شد که مردن جور…Continue reading این بهانه به جاست …

امشب تب دارم از تن‌ت …

دل‌م چقدر برای «هرجایی‌ها»مان تنگ است … که دیگر تکرار نخواهند شد … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داداش‌م نمی‌پرسد چرا حرف نمی زنم، مردی که همین‌طور یک‌ریز می‌خواند … می‌خواند … دلم‌می خواهد همین‌طور برویم، همین‌طور برویم تا نرسیم و نرسیم تا برویم … چقدر از رسیدن بدم می‌آمد یادت هست؟؟ رسیدن، تمام شدن سفر … چه سود…Continue reading امشب تب دارم از تن‌ت …

خلاصه!

  نوشت:«امام رضا(ع) گفت هر وقت این حس به سوسن دست داد،باید بداند که این حس، خودش یعنی سیلی!، نیازی به دوباره کاری نیست …» نوشتم:«اوهوم! همان دی‌شب سیلی را خوردم استاد … همان دی‌شب … ممنون!!» …  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «آهای خدا!!! … خدا … خدا … خدا … » صدای‌م گم می‌شود توی هو‌هوی بادی…Continue reading خلاصه!