معامله معامله است!

 مرد لخت مادر زاد ایستاده بود وسط خیابان و بی هوا باران بود که می کوبید به شانه هایش، سرش … چشمانش را بسته بود و شره آب از روی سینه اش از وسط دو کتفش می سرید پایین … موهای بورش که از چرکی و آلودگی به سرخی می زد خیس آب ریخته بود تا زیر چشمانش، آرام دهانش را باز کرد برای فریاد کشیدن، رگهای گردنش متورم میان عضلات کش آمده از خشم می جنبیدند، دهانش از آب که پر شد چشمانش را برای لحظه ای باز کرد و دیگر دستهایش پیدا نبود … آبی بود و انبوهی از ستارگان آشفته حال تابستان … خمودگی عضلات صورتی که تا لحظه ای خندیده بود میان سایه روشن ماه و ماسه ها به سیاهی شب آمیخته بود …

وسط بزرگترین میدان شهر پیکری را ایستادانده بودند به قامت زنی با دستهایی آویخته از دو پهلو، بی هیچ کرنشی در عضلات سبک و نرمش … بی هیچ عطوفتی در چشمانش، ردایی آراسته به گلهایی پنج پر و پلکهایی افتاده و نگاهی افسرده … میان سینه اش را شکافته بودند برای نمایش قلبی که دیگر سالها بود نمی تپید.

خدا با چشمانی مراقب خم شده بود برای نوازش شانه هایی که نه از سرما و نه از تأثر می لرزیدند، معامله معامله بود و خدا سر حرفش بود مثل همیشه، دختر چیزی تپنده و لزج را میان پنجه هایش به نرمی و به خشم نگهداشته و می لرزید، و خدا منتظر بود …

سالهای خیلی پیش بود که شنیدم دختری تمامش را بخشید تا تمام مردی را تنها برای لحظه ای دوست بدارد و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.