دلنشین‌تر از سکوت

دست بود که آویخته بود به این همه گل بته های طلا که چشمهای خیسم میانشان الفت دستی می طلبید از جنس حباب … و حسرتی که در دل می جنبید و عظمتی که در خواهش تحقیر می شد و ترسی که مرددم می کرد … آرزوی دیداری که عاصی ام کرده بود توی این همه خشوع … خدا خشمگین بود!

پنجه می شدم و خودم را به درون می کشیدم از حنجره ام که اینجا هم نمی شد با صدای بلند گریه کرد، چه نعمتی اگر می شد پنجره را به سوی ماهت می گشودم و این پنجه فریادی می شد از حنجره بیمارم برای بازخواست تو! … ماه که صورت پوشانده در پشت کرکره های سبز و تو … حسرت همواره من! قامت پوشیده ای از نگاههای ترسویم … دستی که بی هوا بلند می شوند برای آویختن به تو و تویی که نبودی تا بغض لجوجی شوی گره خورده میان لبهایم … چقدر باید انگشتانم می جنبیدند از این حفره مدرج به آن یکی تا بوقی شوند در خانه تو و تو صدایی نشوی برای خوشامد من که برای تو بود که آمدم … عزیزم!

گفتی فرویش بدهم تا فردا که به قصه ای بیرونشان بریزم؟؟؟ و فردا که دستانت را روی لبهایم فشردی تا از حضور لذت ببرم ،از اندوه قصور من بی تاب تر از آنی بودم که آن همه را برتابم و تو خوب می دانستی که من آنروز تنها برای گریستن با تو بود که تمام شب آهسته بالشم را با دلشوره های چشمانم خیس کرده بودم نه خندیدن که مسمومم می کند!

چه رنجی بردم از تو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.