اتفاقی در غزل: سیامک بهرام‌پرور

« عطر تند نارنج»
اتفاقی در غزل*

روز بیست و هفتم مرداد امسال بهانه ای بود برای دیدار آقای شاعرانه ها و گلاره بانو تا من بعد ها به حمید بگویم هرگز فکر نمی کردم سیامک اینقدر مهربان باشد!!!

« عطر تند نارنج » کتاب شعر دکتر برای منی که شعر که بخوانم «کهیر» می زنم با صدای حمید که برای من و شادی عزیزم قشنگترین های کتاب را برگزیده بود البته لطف دیگری داشت … و چون گفته بود که در مورد کتابش بنویسیم من هم می نویسم!

عطر تند نارنج

من شاعر نیستم و البته شدید به شعر حساسیت دارم خصوصا به لب و لوچه بانو های همواره عشق های شاعرانه! از وزن و ردیف و قافیه و فاعلتین هم آنقدر می دانم که بتوانم شعر حافظ و مولوی را از یوشیج و سپهری تمیز بدهم. اما « عطر تند نارنج » را که می خوانی یک جور دلت می خواهد همین طور پیش بروی که « تو حرف تازه ای و غزل می زند ورق/ تقویم را و تا ابدیت، جلو جلو … »**

من این را نه به عنوان یک نقد! بلکه به عنوان برداشت یک خواننده معمولی از کتاب شعری که با اعتقاداتش در تضاد است می نویسم.

کتابت را با « عقدنامه» شروع کرده ای و این کاش در انتها بود البته سری شعرها که هیچکدام تاریخ سرایش ندارند نمی دانم بر چه اساسی است اما این همه غزلها که در وصف لب و لوچه بانوان عشق ردیف نموده ای با عقد به پایان می رسید جالب تر بود تا با آن آغاز شدن :
« انکحت … » عشق را و تمام بهار را!
« زوّجت … » سیب را و درخت انار را! …

عقدنامه هنوز منگم کرده بود که :
دنیا خراب شد، پر مجنون! … اجق وجق!!
لیلای لنز سبز! افاده ، طبق طبق!!

 این شعر را قبلا ” توی وبلاگت خوانده بودم و یک جور طعم طنزش خوشامدش کرده بود؛ طنز تلخ!

البته غیر آن دو غزلی که حمید برایمان خواند و عجیب دلپذیر بودند چند تایی هم بودند برای دلپذیری بیشتر که سر یکی اشان سوتی دادم پیش بانو و البته ایشان آنقدر بلند نظر بودند که عنوان نکردند این «۲۹/۶/۱۳۵۸ » تاریخ سرایش شعر نبوده بل تاریخی بوده است که: … و بعد گریه ات آغاز شد، زمین خندید! / هزار واژه شدی و جهان هزار قلم!

مشکل عمده بیشتر غزلهایت نام آنهاست. اینکه کلمه ای انتخاب کنی برای شعر واقعا” سخت است. چون باید توی این یک کلمه همه شعر خلاصه شده باشد مثل اسمی که روی داستانی می گذارند یا اسمی که روی وبلاگهایمان می گذاریم( که البته این روزها همین طوری همین طوری اسم هست که می گذارند حتی روی خدایان! ) مثلا” « سرخپوست » و « بائوباب » و «پینو کیو». وقتی سرخپوست را می خواندم احساس کردم نام این غزل اگر « غزل » بود بهتر بود و بائوباب که اصلا از خود غزل خوشم نیامد و اسمش هم چندان منطق نداشت.

« آیینه آخرالزمان » را باید بگویم عالی بود و نه تنها قشنگ. چون هم با نامش مشکلی نداشتی و هم انتخاب اسطوره هایت برای بیان عظمت فاجعه بی نقص بود!

و «الفبای باران»  را چه بگویم؟؟؟:

 « ب مثل چی؟!پسر! کجاست حواست؟! چه می کنی؟!
شاگرد تنبلی که گوشه ایوان نشسته است!!»
« من» بغض می کند … و مِن مِن اش آغاز می شود
در لکنتش هزار گریه ی پنهان نشسته است:
« ب … مثل … مثل بی تو بودن من! مثل بی کسی
بِ مثل بوسه … بوسه ای که به سیمان نشسته است !!!

و این استعاره هایت:

 … وقتی نماز خواند، صدایی بلند شد
یک پرسش و جواب:« ببخشید … می شود_
بر آب سجده کرد؟! » …« عزیزم! چرا که نه؟!»
وقتی که عشق مرجع تقلید می شود!…»***

«گریز» ت را دوباره و چند باره خواندم و از عدم تجانس بیت ها هر کدام به نحوی و عدم تطابق ابتدا و انتهایش درماندم. جالب نبود!

و عطر نارنج:

تو نیستی، می تراود از ترک های دیوار
چک چک، نه باران، که عقرب می ریزد امشب

روی تنم پاکشانند،سرد و لزج، چندش آور
هی نیش می آید و نیش، هی سوختن در تب

هذیان من می شود شعر، شعری پر از خون و آتش
شعری که خالی شد از تو، پر می شود از چه؟! … عقرب؟!

بهشهر عقرب ندار، اینجا فقط عطر نارنج
از بیت ها می چکد بر دنیای ذهن مخاطب!

 تا انتهایش که بیت آخر معنویت شعرت را بهم زده است! طوری که خواننده گمان می کند به یکباره از بلندی پرت می شود پایین … همین!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ . ن :
*محمد علی بهمنی/ نقد بر عطر تند نارنج

**حبل الورید/ عطر تند نارنج/ص۱۴
*** تبعیدی / عطر تند نارنج / ص ۹۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.