اتوبوس اسم قشنگی است!

می‌گم:«علی اسم داداشی رو چی می‌خوای بذاری؟» می‌گه:« علی‌رضا» می‌گم:« نمی‌شه که! اسم تو،علی ِ ، اسم باباتم، رضا …» معصومه می‌گه:«می‌ذاریم هادی!» و نگام می‌کنه … علی می‌گه:«می‌ذاریم مهدی!» می‌گم:«مهدی زیاد داریم آخه! علی بذاریم عباس؟ … ایوب؟ … یحیی؟ … یحیی قشنگ‌تره! … یحیی جعفری!» دیگه عصبانی شده داره با پشت قاشق‌ش دونه‌های انار رو می‌ترکونه. اخم کرده می‌گه:« نه‌خیر! اصلن اسمش رو می‌ذاریم اتوبوس!!!!»

 اسمش رو می‌ذاریم هادی … هادی نداریم … هادی … هادی … دلم تنگ‌ شد براش!

هانیه و الهه خواهرند باهم … هانیه که بچه‌تر بود اسم عروسک‌هاش رو می‌ذاشت ” سولماز”، ” سیما”، ” ساناز” …( داری این‌همه سین رو؟) اما الهه توی اون‌همه عروسک‌هاش یه عروسک داره که حتمی همه‌تون توی بازار دیدین، از همون‌ها که سر کچل با لپ‌های آویزون دارن، با یه شیشه‌شیر توی دست‌شون … آره؟! اوهوم! الهه این عروسک‌ش رو از خودش دور نمی‌کنه، یعنی اجازه نمی‌ده ازش دورش کنیم، حتی اگه اون‌قدر کثیف شده باشه که مثل لباس کار مکانیک‌ها دست‌هاش رو چرب و کثیف کنه … الهه اسم این عروسک‌ش رو گذاشته ” فاطما ” … وقتی نیست با عصبانیت می‌گه:« فاطما هانی*؟؟؟»

خونه‌ی ما یه خونه‌ی قدیمی هستش، از همون‌ها که یه حیاط بزرگ دارن با دو تا عمارت جنوبی و شمالی.از وقتی که بابام، من و مامان رو تنها گذاشت،داداش رضا با اهل و عیالش توی عمارت جنوبی موندگار شدن که من و مامان تنها نباشیم.این‌بار که حالم بدتر شده‌بود، یه روز مهدیه دختر اون‌یکی داداشم زنگ زد و با همون ناز و ادای منحصر به فردش حال‌و احوالی باهامون کرد اساسی،که چرا مریض شدی و من امروز میام دیدنت و این حرف‌ها.بعدازظهر علی اومد پیش من، گفتم:« علی حال عمه رو نمی‌پرسی؟ مهدان( من به مهدیه می‌گم مهدان) زنگ زده‌بود حال‌م رو می‌پرسید و … » علی هیچی نگفت و یه‌کم نشست و بعد رفت.تلفن زنگ خورد، گوشی رو تسبیح آورد و گفت:« علی زنگ زده حالت رو بپرسه!!!»

حسودی‌تون نمی‌شه من عمه‌ی این‌همه آلبالوام؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هانی یعنی کو؟ 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.