هستم و نیستم!

چقدر دلم نوشتن می‌خواهد، این‌روزها که نه می‌خواهم و نه می‌توانم این ازدحام جنون‌آور کلمات را به نظمی مطیع، مکلف سازم … کلماتی که می‌رمند و من پای تعقیب ندارم … رهای‌شان کرده‌ام که بروند و من مانده‌ام با حجم عظیم دردهایی که انباشته‌ام … گفته‌بودی نوشتن راهی برای فراموش کردن است … و من عذاب می‌پرورم …

چقدر نوشتن برای تو را دوست ‌دارم، نوشتن برای کسی که نمی‌خواند، گاهی که با صدای بلند نوشته‌هایم را می‌خوانم برای تویی که نمی‌شنوی، مثل وقت‌هایی که زیبا می‌شوم برای چشم‌هایی که نمی‌بینند … راست‌ش را بخواهی برای یک مرده نوشتن بیشتر ارضای‌م می‌کند تا برای این چشم‌های دریده که کلمات را نجویده فرو می‌دهند … صدا کردن تویی که “نیست‌”ی تا پاسخ‌م دهی دلنشین‌تر است تا فراخواندن این‌همه‌ای که پاسخ نمی‌دهند و “هست‌”ند …

این‌جا که تنهایم گذاشتی پر از تو، خالی می شوم … توی کلمات قی می‌کنم خاطرات زشت لحظات بی تو بودن را … می‌شود نوشت و فراموش نکرد؟! خیلی وقت است که نوشته‌هایم فراموش‌م نمی‌شوند و من در تردید ایمانم به تو، به رد شریعت‌ت، می‌نویسم!

خدایی که به خدایی‌ام ایمان آورد، خدای خورشیدت بودم! … حالا از این خورشید؛ تنها منی مانده‌است که نمی‌تواند حتی برای دیدن خودش، آیینه‌ای را جلا دهد. نمی‌دانم از یافتن این تفاله‌ی محجوب، چه حالتی به تو دست خواهد داد، زمانی‌که مرا، نه آن‌گونه که می‌خواستی، زشت‌تر از همیشه بیابی … که حتی آبی چشم‌هایت هم نتوانند بشویندم!

شوریدگی این تن وامانده که چون راه گریزی نمی‌یابد سر می‌شکند، مرهمی شده‌است برای آن‌هایی که شادمانه فروریختن این دژ پرغرور را به تماشا ایستاده‌اند و من بخشنده‌تر از آن‌م که شادمانی‌شان را افزون‌تر نکنم … این خدای خورشید که زانو زده‌است تا بندگان نحیف‌ش را به آزادگی بشارت دهد … با پیامبری که زمین را به گرده می‌کشد … من پیامبری نداشتم!!!

بازگشتی که همواره انتهای‌ش تویی … شاهزاده‌ای که در انتهای این جاده، به تماشای فروغلطیدن خورشیدی کام‌جو، بازگشت مرا انتظار می‌کشد … با جامی از آبی چشم‌هایش برای غسل بی‌انجامی که توبه می‌شکند … طهارت گناهی که ناکرده تکفیرش کرده‌ام … من کفاره‌ی عشق را به قامت دست‌هایم، قنوت گرفته‌ام … اگر نخواسته‌ام از غرور نبود که تنبیه‌م کردی … من خدای خورشید بودم که فرود آمدم …

دست‌هایم آویخته به درهای درگاه‌ت که زمین را آلوده‌ام … مادرم در عزایم بنشیند … من آسمان را آلوده‌ام … در بکارت این مریم‌های آبستن، در سرزمین من، مادرها را به زنی می‌گیرند و پدرها همبستر دخترانند … مسیح آن‌قدر زاییده‌اند که همه‌ آب‌های جاری تعمیدم ندهند … مسیحانی با دو انگشت رو به آسمان … در سرزمین بی‌مقدار من، باران شکلات تلخ می‌بارد … با روبان‌های سرخ … دخترکان نکاح، ایستاده در کنار جاده‌های تمرّد، بکارت می‌فروشند … من خدای خورشید بودم که فرود آمدم … که نام تطهیر کنم از مریم‌هایی که به نام من زنا کردند، …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری‌است … رنجیدن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.