گریه می‌کنم … هنوز!

خانه تاریک بود، نه این‌که شب باشد و چراغ‌ها خاموش، یک‌جور تیرگی عجیب و حزن‌انگیز، مثل حوالی غروب … کت و شلوار پدر را گرفته‌ام توی بغل‌م و با هانیه می‌رویم داخل آشپزخانه، سر راه کت و شلوار را می‌گذارم روی پشتی صندلی. مادر هانیه دارد چیزی سرخ می‌کند، روی دستش از بالای بند انتهایی انگشت‌ها تا بالای مچ، یک نشان عجیبی است، شکلی شبیه به برگ مو، و به رنگ یاسمنی … می‌پرسم و می‌گوید که سوخته است. ولی شبیه سوختگی نیست، این‌را می‌گویم، می‌گوید که نه! با روغن داغ سوخته است. برادرم هم می‌آید، به محض رسیدن حرف همسرش را تایید می‌کند، می‌پرسم کی؟! می‌گویند وقتی مادر مرد!

یک‌جایی هستم که ناهید هم هست … ناهید می‌گوید قبلا” هم آمده‌ایم این‌جا، من یادم نمی‌آید … ناهید می‌گوید برو زیارت کن … دیوار مشبکی‌ است با یک‌ عالمه سبزی که بسته‌اند به بندهایش … و شمع پای حصار می‌سوزد با چادر به سرهای سیاه … داخل حصار چندتایی قبر هست، شبیه ضریح‌های کوچک امام‌زاده‌ها … حالا که این‌قدر نزدیک آمده‌ام می‌بینم که شمع‌ها روی سنگ مرمرهایی می‌سوزند که زیرشان کسی دفن شده انگار … گریه می‌کنم … می‌گویم کاش می‌شد وضو می‌گرفتم و نمازی می‌خواندم … نمی‌دانم چرا نمی‌شد … فقط می‌دانستم که نمی‌توانم … درحالی‌که باید می‌شد … می‌توانستم … ریز و بی‌صدا گریه می‌کنم …

مادر هانیه می‌گوید هانیه بی‌ادب شده است، هانیه را صدا می‌کنم، می‌پرسم تا به‌حال شنیدی من فحش بدهم؟! می‌گو‌ید نه! می‌پرسم تا به‌حال شنیدی من بگویم به تو مربوط نیست؟! با شیطنت می‌گوید گاهی اوقات … می‌گویی دیگر!!! فکر می کنم راست می‌گوید …می‌روم و می‌نشینم روی صندلی … روی میز نهارخوری انباشته از نخ و سوزن، شال مادر … کت و شلوار پدر … ماهی‌تابه، و چند تا آب نبات … کسی که گمان می‌کنم داداش رضا باشد پشت پرده‌ی توری دارد بچه‌ها را جمع می‌کند توی اتاق … به آشپزخانه نگاه می‌کنم، کاش هیچ‌وقت قسم نمی‌خوردم دیگر با آشپزخانه‌ات کاری ندارم! … خیلی به هم‌ریخته شده … بغضم می‌گیرد … با صدای بلند گریه می کنم … خیلی بلند … صورت مادر توی تاریکی می‌آید جلو، دستش را می‌گیرم و می‌بوسم، دستش را که هنوز گرم است می‌چسبانم به صورتم. می‌پرسد: خواب دیدی؟! هنوز بغض دارم و با صدای بلند گریه می‌کنم، می‌گویم: آره … خواب بد … دیدم تو مردی … می‌ترسم، مادر بغلم کرده اما هنوز با صدای بلند گریه می‌کنم. هوای گرگ و میش سردی پشت پنجره است … بعد از اذان صبح خواب‌ها چه تعبیری دارند؟! مادر نمی‌گوید ان‌ شاء الله که خیر است … ساکت کنارم دراز می‌کشد … می‌گویم خواب زن چپ است … می‌گویم خدایا هنوز که صبح صادق نیست … هنوز گریه می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.