از خدا نپرسیده‌م!

گاهی اتفاق‌هایی می‌افتند که احساس می‌کنیم قبلا” هم رخ داده‌اند، مثل آدم‌هایی که احساس می‌کنیم قبلا” هم دیدیم‌شان، مثل حرف‌هایی که انگار قبلا” هم شنیدیم‌شان، چیزی مثل تکرار حوادثی که نباید تکرار شوند، تکرار اتفاقات، حرف‌ها … آدم‌ها … حتی خواب‌ها … چیزی مثل تناسخ … یاد تناسخ روح می‌افتیم …

مثل حرف تو که یادم انداخت، سال‌ها پیش، خیلی خیلی پیش، استاد نقاشی‌ام، کسی که بیشتر از هرکسی در دنیا دوستش داشتم، کسی که یاد داد بنویسم همان‌طور که می‌کشیدم … کسی که از آمیختن رنگ به نقش‌هایم بیم داشت، همان‌طور که داشت مجموعه‌ی عظیم سیاه قلم‌هایی را که برده بودم تا ببیند چقدر تمرین کرده‌ام تا شاید اجازه دهد رنگ به نقش‌هایم بیامیزم، تماشا می‌کرد،پرسید: سوسا چرا طبیعت کار نمی‌کنی؟! گفتم: دوست ندارم، حتی گاهی که درخت و چمنزار می‌کشم، دوست دارم یه آدمی هم اون وسط برا خودش ژست گرفته باشه … نمی‌دونم … اما چهره رو بیشتر دوست دارم … گفت: می‌دونی؟ اون دسته از آدمایی که خوشگلن، بیشتر طبیعت کار می‌کنن، که به خدا بگن زیبایی من چیزی از زیبایی طبیعت کم نداره … اما اون دسته از آدما که زیبا نیستن، چهره‌های زیبا و بی‌نظیری می‌کشن که به خدا بگن ببین! می تونستی من رو هم به همین زیبایی خلق کنی … چرا نکردی؟! …

سال هفتاد و یک بود … همان سال همه‌ی آن سیاه قلم‌های بی‌نظیر را بین آدم‌هایی که  لیاقت داشتن آن‌ها را نداشتند پخش کردم … و در فاصله‌ای طولانی چیزی نکشیدم … و حتی علی‌رغم اصرار برادرم رشته‌ی هنر را انتخاب نکردم که مبادا به خدا چنین جسارتی کرده باشم … حرف تو یادم انداخت که … از خدا نپرسیده‌‌ام هنوز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.