«… اما نه چنین زار … اما نه چنین زار که اینبار اوفتاد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدانستم چرا اینقدر از دیدنش میترسیدم، چرا این همه هول داشتم از برخورد با چشمهایش …
همهی صبحهای بعد از آن بمباران، من و مادر جایی غیر از خانهامان بیدار میشدیم، خواهرم با شوهر و بچههایش توی اتاق بزرگتری که کنار اتاق کوچک من ومادر بود، بچهها که میرفتند باغ، من هم میخزیدم توی راهروی بزرگ و طویلی که اندازهی همهی حیاط خانهامان بود، با آدمهای دیگری مثل خود ما که از ترس آمده بودند اینجا، پدر و پسرها مانده بودند خانه …
بچهها بعد از صبحانه میدویدند و از حیاط خلوت پر از بابونه و رازقی میرفتند جایی که من هیچوقت نرفتم، حتی خیلی سالها بعد که رفتیم همانجا و من شنیدم که دیگر آن باغ نیست … وقتی با مشتهای پر از گردو و بادام و صورتهای کثیف داد خواهرم را بلند میکردند … من و جمیله توی اتاق پذیرایی بزرگشان تنها میماندیم. یادم نیست اصلا” چطور شد که مادر جمیله عادتش شد بچهاش را بگذارد پیش من و برود، آن چشمهای درشت و احاطهی سنگین مژههایی که وسوسهام میکرد، صورت گوشتالویی که با خندههای بریدهبریدهی کودکانهاش چال میافتاد، چهار دستوپا دنبالم میآمد و من تندی برمیگشتم و دوباره با خندهی بلندی زحمت چرخیدن و دنبال کردنم را مشتاقانه تحمل میکرد …
از وسط کوچهاشان رودی میگذشت و پل چوبی و قدیمی دلهرهآوری دو سوی این خانوادهی پرجمعیت را به هم میرساند، خانههای بزرگ با حیاط خلوتهای انباشته از درختچههای سیب و آلبالو … وقتی از خواب برخاستم و مادر نبود گفتند شب بمب انداختهاند نزدیک خانهاتان، مادر خورشید نزده رفته بود دنبال پدر و بردارهایم، من و جمیله نشسته بودیم کنار پنجرهی اتاق خواهرم که مادر که نبود صبحانه بخورم، جمیله چهار دستوپا میرفت و برمیگشت و میخندید و من نگاهم دوخته بود به هیاهوی دخترها که جمع شده بودند کنار پرچینی که یکبار صدای گاومیش سیاه بزرگشان ترسانده بودم، چرا نمیترسیدند که یکهو سرشان “ماو” بکشد؟!
جمیله را به زحمت میتوانستم بغل کنم، بچهی چاقی بود که همیشه قرمز و قهوهای میپوشید، قهوهای مثل شکلات … آن روز که برده بودمش آن طرف پل و نترسیده بودم و حتی نگاه کرده بودم، مثل اینباری که الهه را بردم تا شنای گاومیشها را ببیند توی رودخانهای که دو طرفش پارک بود، الهه نترسیده بود، جمیله هم … الهه به اندازهی جمیله سنگین نبود، اما مژههایش …
مادر که با برادرها و پدر برگشت رفتیم آنطرف رود، حالا باید هر روز از روی پل رد میشدم تا خندههای جمیله توی صورتش چال بیاندازد.مادر جمیله میگفت کاش میشد همیشه آنجا بمانم، از احساس اینکه جمیله وقتی از خواب برمیخاست و من نبودم گریه میکند، غرور، انرژی غلبه بر ترس تکانهای هولانگیز آن پل چوبی را به من میبخشید …
لباس بلند نارنجی رنگی پوشیده بود با گلهای ریز ریز … چشمهایش آنهمه از مژه سنگین نبود دیگر … حالا لاغر هم شده بود و قد بلند، زیاد چیزی یادش نبود که وقتی پدر همهامان را برداشت و برگشتیم خانه، خواهرم مانده بودند و بچهها باز میرفتند باغ و جمیله تنها میماند … وقتی سوار ماشین میشدم گریه کرده بود … یادش نبود … روسری بسته بود و من ندیدم آن موهای فرفری نرم و خرمایی حالا که لاغر شده بود دور صورتش هاله میبستند یا نه، پاهایش هم بلند بودند و باریک، چرا اینقدر لاغر شده بود؟!
از لای در نگاهم میکرد، گفته بودند که بداند من همبازی کودکیاش بودم، چیزی یادش نبود، وقتی میخندید لب پایینیاش را میگزید، دیگر چال توی صورتش نمیافتاد، مژههایش دیگر بلند نبودند که نترسم از نگاه کردن بهاشان … چرا نمیشد بغلش کنم تا یادش بیاید من روزی همبازیاش بودم یا او همبازی من؟!حتی یکبار هم نگاهش نکردم که آنهمه که نزدیک میشد شاید بغلش کنم …
حتی وقتی میرفتند نرفتم بدرقهاش که مبادا بغلم کند، دستهایش که آویزان و مردد بیتابی میکردند، تا بگوید:« من هم مثل شما نقاشیام خوب است سوسن خانوم!» هنوز هم وقتی میخندید صورتش سرخ میشد، حتی حالا که لاغر شدهبود … نخواسته بودم نگاهش کنم، آن چشمهایی که صورتم را قاب ماتی گرفتهبودند، چشمهایی که تنهاییام را دوباره یادآورم میشدند … همبازی کودکیام … همبازی تنهاییام، ترسهایم … دلهرههایم … نخواسته بودم بغلش کنم که مبادا یادش بیاید روزی همبازیام بود …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دست من نیست اخمهای تو هم
مثل لبخندهات شیریناند!
اخمهایت برای شام شبم!
خندههایت برای صبحانه!*
* امیر.م