مردها جمع شده بودند توی حیاط، مثل همهی تابستانها غروب که میشد فرشها را میانداختیم توی حیاط زیر سایهی تاریک و خنک تاک، چراغها که روشن میشدند، پدر، تلویزیون هیتاچی کوچولو را میآورد توی حیاط و مادر سفره را پهن میکرد.آن شب هم مردها نشسته بودند و آرام طوریکه همسایهها نشنوند، صحبت میکردند.پدر دستهایش را روی زانویش بههم گره زده بود و به حرفهای دایی گوش میداد.من و برادر کوچکم کنار ترنج حوض نشسته بودیم و هندوانههای گرد و کوچک را توی آب خنکش به سمت هم قل میدادیم. صدای خندههامان که بلند میشد، شوهرخواهرم چشمغرهای میرفت که ساکت شویم.خواهرهایم توی اتاق نشیمن دور مادرم حلقه زده بودند و خاله و زندایی توی آشپزخانه از النگوهای طلایی که تازه خریده بودند حرف میزدند. داداش محمد چیزی را که پدر خواسته بود میآورد و میدهد دست دایی، دایی میگوید بهتر است لباس فرمش را بپوشد، پدر بلند میشود و کتش را میپوشد، شوهرخواهرم ماشین را روشن میکند و دایی و پدر میروند، صدای گریهی مادر بلند میشود، هندوانه از دستم میافتد کنار حوض و میترکد …
اتاقکها را با چند تا پردهی ضخیم سبز رنگ از هم جدا کرده بودند و توی هر اتاقک، دو نیمکت چوبی روبروی هم گذاشته بودند، مادر دستهایش را انداخته بود دور گردن داداشی و گریه می کرد، پدر پرسید:«شکنجهات هم کردند؟»
گونی را که از زیر خاک باغچه کشیدند بیرون شب بود، فرغون را آوردند و گونی را همانطور خاکی و سربسته گذاشتند آن تو، پدر ساقههای پر برگ تاک را گذاشت روی گونی و داداش محمد و داداش رضا در کوچه را باز کردند، پدر گفت از کنار دیوارها بروند تا توی تاریکی باشند، وقتی برگشتند مادرم خوابید. پدر میگفت خسته شده از اینهمه کفش گم کردنهای داداشی، هر باری که میرفت تظاهرات تا برگردد دلشان هزار راه میرفت، مادر التماس میکرد و داداشی آب خنک را هلپی بالا میکشید، مادر تا دم در دنبالش میرفت و به دوست داداشی التماس می کرد زود برگردند خانه، داداشی کیف و خطکشهایش را میگذاشت پشت در و میدوید تا سر کوچه.همان شب بود که تا رسید خانه کتابهایش را ریخت توی گونی و پدر بیل میزد و باغچه گودتر میشد و مادر میگفت حیف اینهمه گل محمدی! زیر بوتههای گل محمدی را آنقدر گود کردند که گونی را که گذاشتند، خاک اگر هم بالا آمد کسی نفهمد.داداشی میگفت دوستش را گرفتند …
مادر با خانم رنجبر حرف زده بود و قرار بود شنبهها دیر بروم مدرسه، مادر فلاکس را پر میکرد و قابلمهها را میپیچید لای پارچه، میوهها را هرچه درشتتر بودند میریخت ته کیفدستیاش، پدر میگفت زودتر برویم بهتر است و من و داداش کوچیکه دنبال مادر،خوابآلوده خودمان را میسابیدیم به دیوار و میرفتیم.هر چقدر هم که زود میرسیدیم تا نزدیکیهای ظهر منتظر میماندیم تا دستهی سربازها با شلوارهایی که نوار نارنجی داشتند بیایند رد بشوند، رد شدن آنها را خیلی دوست داشتم،آن همه وقت را میماندیم پشت در و با تکههای مربع مستطیل شکل تراورتنهای خرد شده سرگرم میشدیم. مادر به هرکداممان سیبی میداد و منتظر می ماندیم.