بزرگ شدن!

 شب سردی بود مثل همه‌ی شب‌های زمستانی این شهر … پسرها با چشم‌های خواب‌آلوده ایستاده بودند پشت در و به ناله‌های زن که لابه‌لای صدای مردانه‌ای تاب می‌خورد گوش می‌کردند و انگار از چیزی ترسیده باشند به سایه‌ای که روی دیوار پنجه می‌کشید چشم درانده بودند. مرد کاغذ خیس شده را توی مشتش می‌فشرد و نمی‌دانست برود یا نه … زن هم‌چنان می‌نالید و گه‌گاه با فشاری مبهم فریاد می‌کشید.مرد می‌گفت سایه‌ی آدم را با تیر می‌زنند،خجالت نمی‌کشید که بگوید می‌ترسد،آن روزهای سردی که سایه‌ها را هم با تیر می‌زدند،آن یک تکه کاغذ نجات‌ش نمی‌داد. توی آن خانه‌های تنگِ هم، کوچه‌های باریک … خیابان‌های خلوت … من توی ترس و دلهره‌ی برادرهایم و فریادهای مادرم میان دست‌های زنِ همسایه لغزیدم …

***

«بزرگ شدن»؛ احساس مردّدِ روزهای بودن‌م، به قامت برادری که خیلی ‌می‌دانست، چه گنگ و بی‌هویت شده است این روزها برای‌م که همین‌طور فقط بزرگ شدن، برای‌م شد قد کشیدن و وزن گرفتن و دگرگونی هیکل … و هر چه منتظر ماندم انگار که نمی‌خواهند یادم بدهند،باید از این دنیای دیگرگونی که برای خودم ساخته‌ام بیرون بیایم و بفهمم که نمی‌شود دنیای آدم‌ها را به‌هم آمیخت، که بفهمم اگر می‌خواهم دوستم داشته باشند؛نباید بگویم که دوست‌شان دارم … که بفهمم زیاد دانستن، مثل زیاد کردن وزن‌ت به دردی نمی‌خورد، نه حتی مثل قد کشیدن … بزرگ شدن و پشتِ سر گذاشتن روزهایی که نمی‌گویم حسرت، که دریغی مات هم در برنداشتند تا برای لحظه‌ای آرزو کنم برگردم به حتی یکی از آن‌روزها که گذشتند؛گذشته‌اند … و چیزی که نمی‌خواهم گذشته است … حتی برای لحظه‌ای، اما شاید این بهتر باشد که بخواهم لحظاتی چند، دوباره برایم تکرار شوند*، تا دوباره مزه‌اشان برود لای دندان‌هایم، روی زبانم … توی مشتم بگیرم‌شان … قاب‌شان بگیرم و بزنم به دیوار اتاق‌م، مثل تصویر رنگ و روغن تن‌ها مردی که هیچ‌کس نمی‌پرسد روی دیوار اتاق‌ت این‌همه سال چه می‌کند؟ … مثل آخرین روزی که با هادی بودم … یک روز قبل از رفتن‌ش … یک ساعت قبل از خداحافظی‌اش …

چیزی هست در این زایش که نمی‌خواهم باورش کنم یا حتی بر سرش بحث کنم. یا هم چیزی که انگار بخواهم، می‌شد برگشت به اولین ناله‌ی زنی که تابِ این دردپیچه را نداشت. ترس بشوم، بخزم زیر ِپوست پسری که توی تاریکی جهیده بود آن‌ طرف‌ِکوچه و لرزشی بشوم توی دست‌های زنی که من لغزیدم توی دست‌هایش … نمی‌لغزیدم توی دست هایش … مثل متنفر شدن از پدر و مادری که عقدت بستند، مثل خدایی که نمی‌خواهی بدون او لحظه‌ای در پذیرش این تردید، مردّد شوی که چقدر بی‌رحم است … مثل شادمانی کودکانه‌ام در فوت کردن بیست‌وهفت شمع رنگارنگ … و همهمه‌ی بچه‌هایی که از آدمْ‌بزرگی که گذران پُرشتاب و پُر رنج‌ش را این‌طور محزون، این‌طور دلگیر، پُر شور جشن می‌گیرد، در عجبند … چقدر دلم می‌خواهد همراه‌شان بپرم روی میز و برقصم … سر ِخامه‌های کیک داد و بیداد کنم … موقع بازکردن هدیه‌ها حواسم باشد که مال من بهتر است یا مال آن‌یکی … و بزرگ شوم.

بزرگ شدن؛ مثل تنگ‌ْشدن ِلباسی که خیلی دوست‌ش داشتی، مثل تکان‌های دلنشین عقربکی که سنگین شده‌ای، مثل رسیدن نوک انگشتان‌ت به آخرین حلقه‌ی هفت‌رنگ گرته‌های چهل‌چراغ … بزرگ شدن با یک عالم دانسته‌هایی که انگار کسی همه‌اش را فشرده باشد توی یک مشت چربی زرد و خاکستری که بوی عفن‌ش، حال‌ت را بد می‌کند … یافتن تمام آنچه که با ذهنی کودکانه در نظمی خلل‌ناپذیر آفریده بودی، در قالب کلماتی گزنده و نفرت‌زا که پاره‌پاره‌ات می‌کنند …  مثل نگاه کردن به پشتِ سر و ندیدن ابتدا و امید داشتن به انتهایی که چونان سرابی ناپایدار،چشمانت را به سخره گرفته است … مثل بی‌سرانجامی این بودن … بودنی که نمی‌خواهد بماند و پای رفتن‌ش جایی پیش‌تر خسته مانده است، گم مانده است … مثل ناخن کشیدن‌های مستأصل‌م به صورت زمین … مثل رد پاهای برهنه‌ام روی ماسه‌های خیس … مثل روسری آبی خسته‌ای که سپردم‌ش به آب … مثل دامنی که چابک‌تر از من می‌رقصد … مثل منی که چندسالی‌ست نچرخیده است … نرقصیده است … مثل منی که امسال هم بزرگ‌تر شد تا بداند همه‌ی بزرگ شدن به دانستن نبود، که کاش می‌توانستم ندانم … همه‌ی بزرگ شدن به غم‌باد گرفتن نیست، همه‌ی بزرگ شدن به پوشیدن‌ کفش‌های بزرگ‌تر نیست … یا هم وارد شدن به میان پسرهایی که جمع می‌شدند گرد ِهم با سرهایی توی کتاب. همه‌ی بزرگ شدن به نفرت نبود. همه‌ی بزرگ شدن تنها درد بود … درد نداشتن‌ها و درد کنارگذاشته شدن‌ها … درد ِدرک این رنج عظیم که هر چه هم فریاد بزنی کسی نخواهد شنید، که این دنیا،کله‌ی گرد بی‌گوشی است … درد ِلمس ِدیوارهای تنگِ تنهایی ِجنون‌آوری که میان اسم‌ها و فعل‌ها و قیدها رهایت می‌کند، درد ِاحساس ِگزندی که بادکنک سفید گفتگوهای خیالی‌ات را می‌ترکاند … مثل باور این‌که چرا طرد می‌شوی …
چرا هستی … بزرگ شدن یعنی دردِ یافتن ِدرد … مثل درد ِپاهایم،وقتی می‌خواهم راهم ببرند و نمی‌توانند …

و بزرگ می‌شوم! … تولدم مبارک!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.