نوشت:«امام رضا(ع) گفت هر وقت این حس به سوسن دست داد،باید بداند که این حس، خودش یعنی سیلی!، نیازی به دوباره کاری نیست …»
نوشتم:«اوهوم! همان دیشب سیلی را خوردم استاد … همان دیشب … ممنون!!» …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«آهای خدا!!! … خدا … خدا … خدا … »
صدایم گم میشود توی هوهوی بادی که انگار پاسخ خداست به فریادم … جایی میان هوس و تردید و الزام … من میخواهم! این همه سالی که نخواستهام و هر چه داده بودی را هم گرفتی … میخواهم چیزی را که ندادهای، که شاید من نخواهم روزی از تو … یا میدانستی من روزی میآیم توی این خلوت و داد میکشم که میخواهم … «میخواهم! …»
زیر پاهایم، زمین عطش ِآب دارد و من یاد گرفتهام ببخشم! توی سوزناکی سینهای که دل را برای فروچشیدن آخرین مِهروارهاش میچلاند، زخمی بزن به این تار … زخمی بزن، بگذار صدایم نایی شود در این بینوایی …« میخواهم خدا … میشنوی؟؟؟»
گوش میدهم به این همه خواستنها، که به طمع نزدیکیام به تو، بر من هوار میشوند … باید گوش بدهم، توی این جملات مکرّر، حسی که باید در من خاموش بماند، سو میگیرد، بلند میشود، انگار که باید نمیشنیدم این زمزمههای توپنده را که میخواهندت؛ اینهایی که میخواهندت، نمیدانم چه سرّی است خدا … بگذارم بر من فرودآیند و زمزمهاشان بالبال زدن پشهای گردد توی سرم؟؟ … شکافی که در سرم … خدایا! این چه آزمونی است دوباره تا برگردم یا بروم؟! من نه پای پیش رفتن دارم نه نای پس آمدن، تو که میدانی هرگز نخواستهام، تو دیگر نخواه که رنجم از آنی که هست افزونتر شود … چگونه سر بگذارم روی زانوان “گراندْ ما“* و بگویم همهی آنچه این همه سال از همهی رهگذران این خانه شنیده است … من که مبتلای این زن شدهام که چون او شدم … «نهایت دلسپردگی، بخشش است دخترجان!»، من اگر نخواهم ببخشم “گراند ما”؟؟ … هایهای خدا … میگویم اگر دوستت بدارم نمیشود بگویم که میترسم از رمیدنت! میگفتند من خدای خورشیدم سالها، «خورشید که عاشق نمیشود سوسا!؛ می سوزد …» … خورشید که عاشق نمیشود … و نه حتی معشوق … دلش میسوزد، عشقش میسوزد … یاد پادشاهی** که آرزو کرد و در خشم آرزویش سوخت، نمیخواهم محبوبم به سوز این حسرت بسوزد، من نه طمع زر دارم و نه دستم میرسد به محبوب … خدایا! من ننویسم یا بنویسم که دوستت داشتم مرد؟!
حالا در سرزمینی که به طمع نزدیکیام به تو، اینهمه ورد میخوانند توی گوشم … آخر چطور گریه کنم که من هم عاشقم؟! و بترسم که مبادا وقتی شنیدی، بروی که پناه بیاورم به این خلوت … که فریاد هم اگر زدم، نشنوی … که اگر شنیدی هم باور نکنی! که نخواهی دستم برسد به دامنت که بسوزی! «آخر خدای خورشیدم که عاشق نمیشود سوسا!! … اگر هم حماقت/سماجت کرد و شد، هم خودش میسوزدش … هم خودش میسوزاندش …».
نگاه میکنم به نداشتههایم که مُهر سکوت شدند بر زبانم، و داشتههایی که رنج شدند بر دلم … نه زبان مهرورزی دارم و نه دلی مهرپرور … توی چشمهایم جز خشم این درد نیست … این صورت سرخ و خشمآلود، صورت خدایی است که میسوزد … سالهاست میسوزد … و خدا از این سوزش، جهانی را به طمع ستارگان روشن میسازد … «میخواهم خدا … مـ … » فریادم که حالا زمزمهای شده است، تعریفی از چگونگی مهر، و درآویختن به دامنت خدا، که مرادت چه بود از این آزار؟! که اگر نخواهم بسوزم؟؟ … صورت سرد ماه زشتی که به نور من روشنی میگیرد، مدهوش آب گرد حوض ِ خانههاشان شده است و من فرارشان میدهم زیر سایهبانهاشان …
«هان ای خدا! من عشق میخواهم … دوست داشتن … من غزل میخواهم … دلسپردگی … که “گراند ما” نگوید ببخشم!، نمیبخشم … »
ِبرَمی هم خواهم گفت که دوستت دارم، چون اگر هم که تو نروی،من خواهم رفت، شبهایی که نیستم را به تو خواهم بخشید با ماه و ستارگانش، و روزها هم که نخواهم افتاد روی صورتت که نیازارمت محبوب … سرگرم معشوقانی رهایت خواهم ساخت و خود، در این چرخش ملالآور، به حرص ِانداختن سایهات روی زمین***، هر سحرگاه طلوع خواهم کرد، تا تو را از خواب و بیدارهایی پُرعشق، رها سازم … تو طاقت چشم دوختن به مرا نداری … و من جرأت آزردن چشمانت را …
***
« … خلاصه ! من دلم برای اون ستارهی تنها میسوزه که بعضی ستارهها،بعضی وقتا به واسطهی خیلی چیزا نمیبیننشون یا میبینن و روشونُ بر میگردونن و دنیای ستارهها میشه شب دیجور ! … قصهی ما به سر نرسید؛ چون کلاغ بیچاره هنوز به خونهش نرسیده ! … » …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گراند ما(Grand mum)؛ شخصیت یکی از داستانهایم
** پادشاهی که آرزو کرد به هر چه دست میزند طلا شود، از مهری پدرانه، دخترکش را که دست زد؛طلا شد … دخترک محبوبش را …
*** زندهات سازم هر سحرگاه، ایستادهات ببینم هر سحرگاه …