دلم چقدر برای «هرجاییها»مان تنگ است … که دیگر تکرار نخواهند شد …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داداشم نمیپرسد چرا حرف نمی زنم، مردی که همینطور یکریز میخواند … میخواند … دلممی خواهد همینطور برویم، همینطور برویم تا نرسیم و نرسیم تا برویم … چقدر از رسیدن بدم میآمد یادت هست؟؟ رسیدن، تمام شدن سفر … چه سود که اینهمه سفر را نشد که بی پایان به سرش آوریم … همین به سرش آوریم بود که پایانشان میداد …
مادر نشسته کنار تلفن، نگاهم میکند، عادت کردهاست به صورت خستهام وقتی از سر کار میرسم، این روزها هم که بیشتر … میپرسم چیزی شده مادر؟! میگوید نه و با نگاههایش دنبالم میکند … چادرم را پرت میکنم روی تخت … لباسهایم را هم … حوصله ندارم شلوارم را عوض کنم، مینشینم لبهی تخت و سرم را میگیرم توی دستهایم، در را که باز مانده از ترس آمدن مادر، پا میشوم میبندم که نگاهم بیافتد به صورتت که اینهمه سعی داشتم نبینمت، که با آن سر خم شده روی شانهات، چشمهای آبیات را ندوزی توی چشمهایم که میگفتی سیاهند، که نتوانم نیایم طرفت، که دستهایم را نگذارم روی سینهات، که سرم را نگذارم روی شانهات … آه! شانهات …
صورتم را میمالم به نرمی پیراهنت که همیشه آبی بود، بوی رنگ و روغن میدهی … همیشه بوی رنگ و روغن میدادی … بوی میخک، دستهایت را میگذاری روی کتفهایم … چقدر دلم برای دستهایت تنگ شده بود … دستهایت … دستهایت … چیزی توی گلویم گرم میشود، دور چشمهایم میسوزد و میچکد روی صورتم، روی شانههای آبیات … دستهایت را میکشی به همهی پشتم، حالا که دلم میخواهد مثل آن دورها بخزم توی بغلت … محکم فشارم بدهی که سرم را بلند کنم …
سرم را بلند کنم که چشمهای آبیات بیفتند صاف توی سیاهی چشمهایم … صدایم کنی، صدایت نفس بشود، نفست را فرو بکشم توی سینهام که گرم شود توی این سردی … سردی تنت:« خدای خورشیدم … آخ! خدای خورشیدم … » من گریه کنم و تو لبهایت تمام صورتم را بلیسند که مبادا قطرهای شور نکند دهانت را … بگذاری بریزند و بروند تا زیر گلویم که خم شوی، که مبادا بریزند … مبادا بریزند … مبادا:« خدای خورشیدم!»
دستم را میکشم روی سینهات، گلویت، که نگذارم اینطور، که بگویم:« خورشیدت مُرد مارتی … خورشیدت مُرد … » که بگذاری بگریزم از آغوشت، هرم نفسگیر سینهات … میگویم:« نیامدی سوختم مارتی … نخواندیام باختم … آخ مارتی … نیامدی … نیامدی … » دست بگذاری روی لبهایم که هیچ نگویم، شکو ِه نکنم از نبودنت، از بودت … از بودم … نالهام بوسه شود توی مشتت، که بگذاری ببوسمت … که بگذارم ببوسیام … که اگر بودی … نمیرفتی … آخ مارتی!!
سردم است مارتی، دلم میخک میخواهد و سنگ سیاهی که بیافتم رویش، که پدر انگشت شود لای موهایم، که بگوید:« دستت را میگذاری روی پیشانیام سوسن؟! بابا تب داره … » و خوب بشود، پدر که هیچوقت تب نداشت، داشت؟! … من اما تب داشتم که خواستم دستت را بگذاری روی پیشانیام که گفتی خوبی سوسا، خوبی … داریم میرسیم … نمیخواهم برسیم … من که چیزی نخواستهام، خواستن بلد نیستم … بلد بودم دستت را میگذاشتی روی پیشانیام … تب دارم مارتی … دارم میسوزم … میسوزم « آخ! خدای خورشیدم!! »
روی همهی این پلها انگار که نگاهم کنی یا نکنی فرقی نمیکند، باید رفت، گفته بودم میروم، میگویم و بعد میروم … گفته بودی رفتنیها میروند و من بیهوده این همه وقت مانده بودم تا خودم به خودم بگویم برو سوسن! برو … کاش زودتر از این میرفتم مارتی، این همه کلهشقّی نمیکردم که بمانم و باز هم تیشهای باشم که میگفتی اگر کوه باشند، باشم … این همه سال نبودنت، بودنت … آخ مارتی نگاهم نکن! بگذار بگویم که چقدر تلخ بود این ماندن و حالا اینطور رفتن … رفتن برای گم شدن مثل آن شب توی خیابانهای تاریک و شلوغ، که آخرش با یک جمله تمام شد توی دفترم … نگاهم نکن، نگو که باز دارم اشتباه می کنم آنقدر که گفتهای، نخواهم هم اشتباه میکنم … من همیشه اشتباه میکنم … همیشه … چرا صدایم نمیکنی سوسن کوچولوی احمق!!
تب دارم مارتی … دارم میسوزم! نخواسته بودم هیچوقت که اینطور هوس لبهایت حریصم کند برای نالیدن … یا نالیدن این شبانه ی پردردم بود که مرا رساند به لبهایت … چه فرقی میکند؟! امشب میتوانم گریه کنم … امشب باران میبارد … امشب من و چشمهایم با هم خیس میشویم … با هم!
یادم باشد ننویسم کجا بود که هوس کردم امشب برایت بنویسم، وقتی دخترها میخندیدند و من داشتم فکر میکردم به اینکه فردا روز خوبی است اگر اینبار بخواهم، تو بیهوده نبود که خدای خورشیدت بودم نه؟! حتی بیهوده نبود که گفتی تو هم نبودی بیایم باز به همان پارک کوچولو … کنار پل!
پلهایی برای پریدن … این روزها همه جای این شهر پل میسازند، همه جای این شهر میتواند مرا به تو برساند، تو که نیامدی خیال نکن من نمیآیم … قسم خورده بودم که میآیم، که میرسم که با هم ادامه بدهیم … یادت هست؟؟رسیدن همیشه هم بد نیست، به انتها پیوستن، شاید آغازی بشود از من به تو … شاید … شاید هم نه، شاید به هم پیوستن ما همانی بود که سالها پیش گفتی هست و من گفتم نه! میخواستم ندانی دوستت دارم، نمیگفتم که مبادا وقتی دستم را میگیری خیال نکنی هوس میکنم فشارش بدهی و وقتی فشارش میدهی خیال کنم دوستم داری … آخ میسوزم از تب مارتی … میسوزم … دستت را میگذاری روی پیشانیام؟! نگو که خوبم، به خدا نیستم … نیستم … خوب نیستم. کاش دستت بماند توی دستم، وقتی میپرم،بویت بپیچد توی سرم … تنم بپیچد به تنت … من دوستت داشتم که نگفتم مبادا دیگر دستم را نگیری حالا که میافتم، دستم را بگیری که نیافتم … میسوزم … میسوزم از تب تنت امشب … امشب تب دارم از تنت، امشب میخواهم مست شوم از عطر حضورت … از بوسههایت، فرداهایی که نیستم را مینویسند، من مست شوم از نیستیها … هست بگیرم از نیستمها … بیا مارتی … بیا … امشب به تو خواهم گفت که چقدر دوستت داشتم … حتی آنروزی که زدم توی گوشت … حتی امروز که میزنی توی گوشم … میگذاری بنوشم؟؟؟
میآیم و سرم را میگذارم روی شانهات که همیشه آبی بود … دستهایت را بگذار روی کتفهایم … امشب دستهایم را نمیگذارم روی سینهات، میاندازم دور گردنت، میخواهم صدای قلبت بپیچد توی سینهام، که صدای قلبم بپیچد توی سینهات … آخ تب دارم مارتی … می سوزم … میسوزم … می سوزم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محبوب دوران پاکدامنی من!
عشق را چونان کودکی سرراهی در بغل گرفتهام و به سینهی خالی از شیرم چسباندهام و برای مادر شدن تلاشی بی ثمر میکنم؛با اینکه میدانم این کودک حرامزادهای بدخُلق است٬ در پی خواستههایش میدوم!
باکرهی مقدسی را میمانم که کودکی از شیطان زاده است …