« نگار فسونگر نقاب دریدهست …
چقدر ظریف گفتید استاد، از آنروز مدام، تصور اینکه دارم نوازششان میکنم، لذتی عجیب میبخشدم که باز هم تنهای نرم و کُرکی و زمخت و ناهموار همهاشان را با همان لطافتی نوازش کنم که باید … لذت عجیبی دارد این روزهای آخر سال، بوی خاک خیس خورده، بوی ساقههای جوان، بوی جوانهها … بوی ابرهای آبستن … بوی گردوخاک … بوی جارویی که خیس میخورد توی آب حوض … بوی ماهی مرده توی تُنگ حتی!!
اینروزها دلم میخواهد لذت ببرم، از لحظهلحظهی بودنم میان شتاب دلانگیز ثانیهها، توی سرفههای گلوهامان از قلقلک گردها … از بوی پارافین، دستمالهای مرطوب … چوبهای قهوهای گردویی … تابلوهای کوچک و بزرگ، بومهای نقاشی، سهپایه … رنگهای خشک شده، بزرک … ورنی … تربانتین … تینر … قلموهایی که ماهاست تمیزشان نکردهام … و بومی که میکشمش بیرون … سفید سفید … و وسوسهی رنگ … سبز لجنی … قرمز … بانوی انار … برای تو …
خیلی وقت است چیزی نکشیدهام، نشده که بکشم یا نخواستم مهم نیست، حالا که می خواهم بکشم، حتی ناخنک زدنهای علی هم خستهام نمیکند، بی آنکه بخواهم و بی آنکه تصویری داشته باشم از آنچه که میخواهم سبز و سفید را روی سفیدیاش ضرب میگیرم … چپ و راست … بالا و پایین … و خطوط صورتی که پدیدار میشود … قرمز تندی که انار میشود … و تو، توی چشمهایم اشک میشوی … تُرد و سنگین … شور!!!
کتابها را با عشق روی هم میچیند و مدام حرف میزند، میگویم:«علی اگه اینهمه حرف بزنی زود خسته میشی ها!» همینطور حتی به گمانم بی آنکه دانسته باشد چه میگویم جواب میدهد:« خسته شدی عمه؟!» دارد با کتابهایم، آپارتمان میسازد که «شنگول و منگول»م توی سرش باد میشود، توی گلویش داد میشود و من نمیشنوم …
آخرهای سال که میشود چیزهایی زیادی هست برای پیدا شدن، دوباره خوانده شدن … دوباره دیدن … مثل نامههای تو … «سوسن عزیز سلام …» مثل شمارهی دوستی که گمش کردهای، روی جعبهی کهنهی آمپولهایت و باز یاد تو افتادن … یاد سفری که داشتی میرفتی، یاد صدایت … پیدا کردنت توی صفحهی اول «باکری»ها، مدام گریختن و رسیدن به تو و دور زدن برای گریختن و افتادن توی:« درد خون کتاب هیچ فرقی نکرده بهجز عفونت! یه بستنی برام میخری؟ زیر بارون گاز بزنم؟ همهی دندونام یخ بزنه، مچاله شم توی بغلت؟ بهترین حس گاز گرفتن سفیدی گلوی توست زیر لثه وقتی تموم دندونام یخزده!! ـ درست برآمدگی گلو ــ بذار عفونت به رگهای قلبم برسه، خانهی تو که ویران شدنی نیست … هه! » و باز تو که توی چشمهایم اشک میشوی … تُرد و سنگین و شور …
حتی پیدا کردن « در این زمانهی بی های و هوی لالپرست/ خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست» علی علوی(برهنه) … حتی دیدن کامنتی که اسفند هشتاد و دو برای سعید حاتمی نوشته بودم؛« … هزار عاطفه رنگین شد و هزار واهمه گلگون/ خیال وهم خراشید و دل شده در خون … » … حتی پیدا کردن سجادهای که نمیدانم کی و چرا دوختمش از مخمل سرمهای با حاشیهی سفید … با یک تسبیح آبی … مثل حتی پیدا کردن خودم توی کاغذها … توی جوهر خودنویسم … و نعش «شیفر» … مثل پیدا کردن کارتی که توی کافیشاپ ستاره دادی نگهدارمش … و باز میرسم به تو …
«من ِ گدا به سرایت نشدم، سکه ستانم! …
قیچی باغبانی پدر، حالا توی دستهای کوچک من چنگ میزند به ساقههای پیر … بتههای رُزهای تنبل، ساقههای آلبالوی پیر … انار … درختها را دوست دارم و حتی بتهها را که چقدر بلند شدهاند، وقتی سرخ و سبز میشوند و بویشان میپیچد توی هوای گرم تابستان، لای انگشتهای خونی بچههای دروغ … تیغ،تیغ، گُل! پدر میگفت:«تیغ رُزها فقط میرن توی دست دروغگوها …» پدر یادم نداده بود ممکن است تیغها بروند توی دست کسانی که دروغ بلد نیستند، پدر یادش رفته بود بگوید روزی میرسد که نتوانی دروغ نگویی تا تیغی توی دستت نرود، که بگوید نه گلها میدانند و نه تیغها، که کی دروغ میگوید، کی راست … او یادش رفت و من قیچی باغبانی را نگاه میکنم که چطور با همه کج و کولهگیاش ساقههای باریک و بلند و راست آلبالو را هرس میکنم … همیشه پدر، این راست نیست که کج را میبرد … نمیدانستی یا یادت رفت یادمان بدهی؟!
باید تیز بود، همین!!
کنار حوض مینشینم، پشتم سرد میشود، میگویم امروز هوا سرد شده است … آب نرمنرمک چین میخورد، روی هم قل میخورد، برگهای زرد مانده از پارسال را که از تن بتهها جدا کردهام ،دارند خیس میشوند، پایین میروند، دستم موج میشود، دستم بلند میشود، آب بلند میشود، روبهرویم میایستد … دستم را توی شکمش فرو میبرم، صورتم پاره میشود … خم میشوم روی آب … لبهایم را میگذارم روی لبهایش، خنک است و نرم … دستهایش را میاندازد دور گردنم و سرم را میکشد طرف خودش، مادر داد میکشد:« سرما میخوری دختر!!!»
سرما میخورم!!
خسته که میشوم یادم میافتد که امروز دوشنبه بود و ساعت از شش خیلی وقت است که گذشته است …
« من از نژاد این نبودم و نیست این تنم آزی
منم گدای فسونی که هیچ یار ندیدهست …»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« … نمی دانم چرا ما آدمها، دروغها را بهتر و بیشتر باور میکنیم تا راستیها … حالا که اینقدر حرف جمع شده توی دلم، دلم نمیخواهد باور کنم تو را برای دلتنگیهایم دوست داشتم تا بودِ خودت، نمیدانم اصلاً برای خواندن اینها میآیی یا نه … این روزها دیگر نمیخواهم حرف کسی را گوش بدهم، نمیخواهم فراموشت کنم یا حتی نگویم که چقدر دلتنگ تو هستم و چقدر دلم هوای خندههایت را کرده است … نمیخواهم باور کنم تو دیگر با من حرف نخواهی زد چون گفتم دلتنگت نیستم! باورم نمیشود باور کرده باشی من دلتنگت نیستم … »
بدون تو٬ من نمیمیرم … اما یک چیزی در من گم میشود … و آن تویی … همین!!