باران عجب دروغ خنکی بود …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. باز هم امشب عجیب آسمان خیسم میخواهد … انگار که چشمهایش را بسته باشد و نبیند که دارد چطور بیچارهام میکند … شاید هم برایش آنقدر مهم نیست که من هستم یا نه … توی درگاهی نشسته بودیم که سرم را گذاشتی رو شانهات، گفتم اینجا بوی همهی سوسنیهای مقدس را از دستهای بلند آبیات نه منتظر ماندم و نه گذاشتی بمانم.آنقدر کشاندیام که راه رفتن فراموشم شد که حالا بیایم یا نه … تو را ندیدم که کجای این راه درماندی که برگردم یا بروم که برسم به تو که نمیدانم رفتهای یا هنوز هستی مثل سایهای که همینطور از نور که دور میشوی نمیفهمی میرود یا زیر پاهایت له میشود و کش میآید و بچگیهایم که دوست داشتم زودتر از داداش کوچیکه برسم به سایهام که هیچوقت نرسیدم که سایهام هم جلوتر از من میرفت و یا هم دوردستتر از من … پیوسته به من … ماه توی چشمهایت هلال میشود، باریکتر میشود و من اشکهایت را مینوشم. میگویی همهی رفتن که پا از هم دور کردن و به هم رساندن نیست یا پیوستن به سایهای که دور میشود زیر پاهایت! میگویی تو بوی خاک باران خورده میدهی و من از تو دور میشوم. از من دور نشدی چون ندانستمت، دور شدی چون خواستمت … و خواستن، نه در اختیار گرفتن بود که نبود، برای رماندن آن چیزی که به بودنش یقین نداری، میان دستهایم میگرفتم و فشار میدادم. یقین نداشتم. ترس بود یا تردید یا غرور نمیدانم، چه فرقی میکند که کدامشان باشد؟! تو که برای کسی اهمیت نداشته باشی، بود و نبودت برای کسی که مهم نباشد، خب! حالا ترسیده باشی یا مردد باشی یا مغرور، مهم نخواهد بود که به جا بمانی … همیشه هم جا ماندن بد نیست. مثل آن مردی که خرس توی گوشش گفت دوست خوبی برای خودت انتخاب نکردهای رفیق!!! تو از درخت خوب بالا میروی و من تاب بوی پوزهی خرس را دارم!!
کسی به من یاد نداده بود که باید دروغها را هم باور کنم! خودم حماقت کردم! از این حماقتم دلگیر نیستم که دروغهای دیگران فریبم دادند! خوشحالم که کسی را فریب ندادهام. خوب است که بمیری تا اینکه بکشی!
اما نمیشود آدمها را از چشمهایشان شناخت! ـ خوب به چشمهایم که نگاه کنی، میبینی که چشمهای زیبایی دارم! ـ اگر قرار بود آدمها را از صورتهاشان شناخت که دیگر این همه بیخدایی نمیکشیدیم! قرار هم نیست همهی حرفهای خوب را بهخاطر داشته باشیم. گاهی بهخاطر سپردن حرفهای بد میتواند راه درست را نشانت بدهد که برای یکبار هم که شده توی زندگیات٬ چشمهایت را به روی چیزهایی که میبینی نبندی، به چیزهایی که میشنوی اعتماد نکنی … و هر چه دلت خواست نگویی … گاهی هم اگر از کسی بدت آمد راحت و بیآنکه بخندی و یا گوشهایت سرخ شوند یا سرفهات بگیرد٬ بگویی که خیلی دوستش داری … من نه سرخ شدم و نه سرفهام گرفت … فقط راستش را گفتم!!!
اگر قرار است بهخاطر دروغهایم دوستم داشته باشند، ترجیح میدهم نداشته باشند! تا روزی از ترس از دست ندادنشان به دروغهای دیگری نیاز داشته باشم!! نه اینکه حافظهی خوبی نداشته باشم، نه! بدبختانه حافظهی عجیب قدرتمندی دارم، حافظهای که دروغهایت را کشف میکند، نه اینکه ساعتها بنشینم و حرف هایت را زیر و رو کنم تا بفهمم کی و کجا و چرا دروغ گفتی؟ نه! وقت این بیهودگیها را ندارم! همان لحظه که دروغ گفتن را شروع کردی٬ مثل این زن توی «حس سوم» دماغم میخارد و کرمم وول میخورد، اما بدبختیام این است که اگر دوستت داشته باشم که دارم، هرگز غرورت را که غرور من هم هست ـ چون دوستت دارم! ـ با برملا کردن دروغت، حتی اگر به شکستن من بیانجامد، نمیشکنم! … و این تنها نقصی است که من دارم! اگر بگویم که متوجه دروغهایت هستم جرأت نمی کنی به دروغگویی متهمم کنی! و شاید حق داشته باشی به ریا متهمم کنی چون قادر نیستی این منطق را بپذیری که چون دوستت دارم دروغهایت را چشم میپوشم و چون دوستت دارم دروغ نمیگویم؛ چون تو با وجود اینکه اعتراف کردهای دوستم داری، دروغ میگویی، این اهانت بزرگی است و من غرورم از غرور تو بزرگتر است و وقتی بشکند صدای شکستنش هم بلندتر خواهد بود و البته خرده ریزههایش هم بیشتر، مراقب پاهایت باش کوچولو!!!
۲. شما هم از نوشتههای ویلیام فاکنر همان اندازه لذت میبرید که من؟!
« … به نظرم گناه هم مثل همون لباسی بود که هر دومون در برابر دنیا تنمون میکردیم، مثل همون حجب و حیایی که لازم بود، چون که او خودش بود و من هم خودم بودم؛ گناه هم هر چه که سنگینتر و حشتناکتر، چون که او خودش مأمور همون خدایی بود که گناه رو آفریده و مأمور تقدیس همون گناهی کرده که خودش آفریده. تو جنگل که منتظرش بودم، قبل از اینکه منو ببینه منتظرش که بودم، به نظرم میاومد لباس گناه پوشیده. به نظرم میاومد به نظر او من لباس گناه پوشیدهام؛ ولی لباس او قشنگتره، چون لباسی که او با گناه معاوضه کرده بود لباس مقدسی بود. به نظرم گناه ما مثل لباسهایی بود که از تنمون درمیآوریم تا اون خون وحشتناک رو با صدای کلمه*ی بیجونی که تو آسمون پرواز میکرد جفت و جور کنیم … »
« … وقتی کَشْ به دنیا اومد فهمیدم کلمهی مادری رو یک آدمی ساخته که به این کلمه احتیاج داشته، چون کسانی که بچه دارند عین خیالشون نیست که این کار کلمهای هم داره یا نداره. فهمیدم کلمهی ترس رو هم یک آدمی ساخته که اصلاً ترسی نداشته؛ غرور رو هم آدمی که اصلاً غرور نداشته.فهمیدم موضوع ای نبوده که عن دماغشون در اومده موضوع این بوده که ما ناچار بودهایم با کلمات از همدیگه کار بکشیم … »
گور به گور/ ویلیام فاکنر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در ابتدا کلمه بود و غیر از کلمه٬ هیچ نبود … این نوشتارهای ضد طهارت کلیسایی را خیلی دوست دارم!
** این هم بد نمیگوید …
*** تو هنوز حال و روزت خوش نیست؟!