نوار نارنجی و سبزی که مدام و سیریناپذیر روشن و خاموش میشد، اسمی که نمیدانست اصلاً سنخیتی دارد با حضور آدمکهایی که وول میخوردند لابهلای بطرها و لیوانهای پری که خالی میشدند یا خالیهایی که لبریز میشدند، نگاهش خیره میماند به صورتهایی که میآمدند و میرفتند، گاهی باهم و گاهی بیهم … پشت به پنجره یا هم پشت به حجم پرتکاپویی که با سروصدایی غیرقابل تحمل و تالامپ و تولومپ موسیقی آشغالی بالا و پایین میشدند … رو به پنجره، طوری که گاهی بتواند نگاهی به پشت سرش بیاندازد، بیآنکه زیاد تنهاش را تکان بدهد؛فنجان قهوهاش را روی پهلو برگردانده بود توی نعلبکی و با نوک انگشتانش میچرخاندش … قهوهی غلیظ جا خوش میکرد دورتادور تنهی سفید فنجان … نوک انگشت کوچکش را مالید به گردی کوچکی که جمع شده شکم فنجان،انگشتش را مالید نوک زبانش و انگشتش را همراه زبانش کشید توی دهانش.
روسری آبی چندان با لاغری صورتش و نه حتی با تنهاییاش نمیخواند، آدمهای دور و برش و سر و صدایشان انگار که نمیشنید، به بازیاش با باقیماندهی قهوهاش با سماجتی کودکانه ادامه میداد، وقتی مرد پرسید که میتواند بنشیند کنارش هم، فقط از بالای عینکش نگاهی انداخت. مرد منتظر نمانده بود که جوابی بدهد، نشسته بود و با لبخند مضحکی نگاهش میکرد. مرد نسبتاً قدبلندی بود که موهایش را تا روی شانههایش بلند کرده بود و انتهای پررنگ موهایش را حالت داده بود تا روی شانههای تنومندش پیچ بخورند و آرام روی برجستگی ترقوههایش جا خوش کنند. پولیور سبز تیرهای پوشیده بود، آنطور که انگشتهایش را توی هم فرو برده بود و قوز کوچکی به پشتش داده بود تا بتواند به آهستگی با او صحبت کند، بوی ادکلن تندش مثل بوی قیر داغ سینهاش را گرم کرد. دختر پشتش را ناخودآگاه صاف کرد. فنجان را هنوز لای انگشتهایش میچرخاند و حواسش به طرهی نسبتاً پهنی از موهای یکدست سفید رنگی بود که از میانهی فرق سر مرد شروع شده بود و میان تیرگی ناهمگون موهایش گم شده بود. حواسش به دستهای مرد هم بود که مدام انگار که سعی کند دختر حلقهی طلایش را ببیند و یا شاید هم نبیند؛ انگشتها را به سرعت میان هم فرو میکرد و در میآورد.
مرد یکریز حرف میزد و دختر هنوز تکانی نخورده بود. کمکم این حس به مرد منتقل میشد که دختر اصلاً یک کلمه از حرفهایش را نشنیده است.موسیقی حالا آنقدر بلند نبود که مرد مجبور باشد آنطور قوز کند، کمی از میز فاصله گرفته بود و حالا آرامتر و محتاطتر صحبت میکرد. دختر چشمهایش را از موهای مرد تا پایین سینهی مرد، از شانهی چپ تا شانهی راست مدام حرکت میداد. انگار که حرفهای مرد را با چشمهایش میشنید.« باز هم قهوه میل دارید؟!» دختر ناگهان فنجان را توی نعلبکیاش انداخت و با صدای خشداری گفت:« آره …بازم میخوام!» مرد باز هم همان لبخند مضحک بر لب بلند شد و دختر حتی دنبالش نگاه ندواند، دوباره فنجان را بلند کرد و توی دستش طوری گرفت که انگار بخواهد فال کسی را بگیرد. مرد گفت:« یه چیز سبک هم سفارش دادم … »
آرام توی تاریک و روشن خیابان خلوتی شانه به شانهی هم راه میرفتند. مرد همچنان با شور عجیبی حرف میزد و حالا به گمان مرد، دختر که نمیتوانست نگاهش کند، لابد چیزی هم نمیشنید،:« تا حالا کسی به شما گفته چشمهای زیبایی دارین؟!» دختر نشنیده بود،:« حتی وقتی آنطور عجیب به آدم زل میزنین … سیاه و گرمن … » با هم پیچیدند توی خیابان فرعی دیگری که مرد بازوی دختر را گرفت و محکم به سینهاش چسباند، دختر بازویش را خم کرد و انگشتهای دو دستش را توی هم قلاب کرد، با سری که پایین انداخته بود و انگار مراقب بود تا قلاب انگشتهایش باز نشوند، با همان آرامش کنار مرد قدم زد.«و لبهاتون … » جلوی خانهی بزرگی که درختهای کوتولهی هرس شدهای شانه به شانهی هم گرد شده بودند، مرد دختر را به دیوار کوتاه خانه تکیه داد،« یه چیزی بگو … دختر … » حرفش را لای لبهایش ریخت توی دهان دختر، آنقدر سریع بوسیدش که انگار بترسد که دختر از دستش فرار کند، دختر ایستاده بود و کمی نفسنفس میزد، هنوز دستهایش توی هم قلاب بودند، مرد انگشتهایش را از زیر روسری سُراند لای موهای دختر، دستش به پس گردنش که رسید دوباره لبهایش را گذاشت روی لبهایش، و تا زیر چانهی دختر، که حالا داشت با صدای واضحتری نفسنفس میزد و کمی متمایل شده بود به سمت راستش، که دهان مرد گردنش را، سمت چپ گردنش را تکه تکه پایینتر میرفت. دستهای دختر حالا از هم جدا شده بودند و میان سینهی مرد و سینهی خودش حرکت میکردند، که مرد احساس کرد چیز خنکی توی پهلویش فرو میرود، دستش را که روی شانهی دختر بود به آرامی تا کمرگاهش پایین آورد، دختر هنوز داشت نفسنفس میزد و به سمت راست متمایل بود، که دستش را روی کمرگاه مرد مشت کرده بود، مرد ابتدا مشت دختر و بعد آن شیء خنک و بعد مایع گرم و لزجی را که داشت کمکم پولیورش را خیس میکرد احساس کرد. لبهایش را از گردن دختر جدا کرده بود و دختر را که صورتش را به سمتی برگردانده بود نگاه میکرد، دختر هنوز نفسنفس میزد و مرد داشت دستش را از پشت گردن دختر بیرون میآورد که دختر با آن چشمهای سیاه و دهانی نیمهباز به سمتش برگشت، د
ستش را گذاشت روی دیوار نزدیک سر دختر و سرش را روی سینهاش خم کرد …
مرد از روی دو زانویش کمَکی تکانی به خودش داد و محکم با نشیمنگاهش افتاد روی زمین، پشتش تا درختها فاصله داشت، آنقدر به پشت خم شد تا سر و گردنش تکیه دادند به تنهی زمخت درختچهها، هنوز خون را که داشت توی مشتش، میان انگشتهایش، از کنار لختههای لزج، میتنید توی بافت لباسش احساس میکرد، دختر سر پیچ برگشت و نگاهش کرد، مرد پرسید:« باز هم قهوه میل دارید؟!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالم از دروغ که به هم میخورد حتی توی توالت هم نمیتوانم بالا بیاورم … دروغهایی که رنج تو و رنج من شدهاند … توی لجنی که ساختند تا خوک پندارشان تن بزرگ کند٬ گرمای شهوت بنشاند … تف!
خدای من، در من، به من٬ از من نزدیکتر است … شما را به خدای دروغینتان سوگند؛ دست از من بردارید که میترسم از حضورتان … دست بردارید از من!