سلام!!
آره! پسرک یادم نرفته که گفته بودم از این کلمه خوشم نمیآید زیاد، که نمیدانم چرا عادتمان داده است آنقدر که خیلی راحت میتوانیم حتی جوابش را ندهیم … مثل ایمانمان که راحت به سوگندی میبازیم و یا خداوندی که از بس انکارش کردهایم خودمان هم خسته شدهایم، مگر نه این است که هر کس انکارش کند میشود فیلسوفی که قهوهی تلخ میخورد؟!
اینروزهای آخر سال، برخلاف سال پیش، حال خوبی دارم.حالا که نه تلاش میکنم نقش عاشق دلسوختهای را بازی کنم و نه ترس از دست دادن چیزی در هول و ولایم نگهداشته است، میتوانم با جان و دل همراه مادر، باغچه را بیل بزنم … امسال اگر آغاز خوبی نداشت، دارد با انتهایی دلنواز دلجوییام میکند … بوی بهار دارد جوانم میکند …
سال عجیبی بود سال هشتاد و چهار … گاهی که به آمدهها و نیامدهها فکر میکنم، ماندنم را میان آدمهایی که هر چند سخت و یکباره شناختم، باختم … به بودنی سرزندهتر میاندیشم … و به همهی آنهایی که نفهمیدند ــ و من آدمی را که خودش را به خواب زده است بیدار نمیکنم … ــ گاهی که به این همه سالی فکر میکنم که جایی متفاوت از دنیای واقعی اما با همان حال و هوا، با آدمهایی که نتوانستند حداقل توی این یکی دنیا، آدمتر از آن یکی باشند، سر کردم، هرچند به بهایی گزاف، چیزهایی آموختم که شاید هرگز در دنیای واقعی به این سرعت به دست نمیآوردم. نه به وقت تلف شده میاندیشم و نه از احساسات جریحهدار شدهام دلگیرم، هر چه که بود و هست، آموختم که بیشتر از قبل به احساسم ایمان داشته باشم … احساسی که کمتر از دیگران به دروغ فریبم داده است، احساسی که هرگز به من دروغ نگفته است.
ث*
من، کودکیام نه با عروسک و خالهبازی گذشت که میان کتابهای داداش بزرگم زیر میز تحریرش، که مبادا دعوایم کند که چرا توی یازده سالگی تهوع میخوانم! یا هم آواز کشتگان!! سیاست را با همهی دوست داشتنم بعد از مزرعهی حیواناتش گذاشتم کنار … بر خنگ راهوار زمین تنها کتاب شعری بود که خواندمش، و تنها با کتابها بود که انسانها تصویر واقعیتر از خودشان را در ذهن کودکانهام حک کردند. بی آنکه وارد دنیای کثیفی شوم که برای گوشهی چشمی حرمت میفروشند، برای حفظ حرمتی که حق خودم میدانستم آنقدر قوی نبودم، من ضعیفتر از آن بودم که در چنین نبردی، اینطور بایستم و بگویم که من از کثافت ذهن شما مطهرم … مطهر بودنم را نجاست گفتارشان آشفت و من هم برای حفظ حرمتی که حق خودم میدانستم جنگیدم!
باید عشقورزیدن را میآموختم تا راحت دروغ بگویم! و زمانیکه اولین دروغ را گفتم، عشق را فدای هوس کنم!! عشق که سربهدار شد، نوبت تن بود تا بسپارم، و تن که سپرده شد، ریا آغاز میشود! اگر نتوانی بهتر است اصلاً هوس نکنی … من هنوز به انتهای عشق نرسیده بودم که بوی گند دروغ فرارم داد. من ضعیفتر از آن بودم که تاب اینهمه را داشته باشم. عشق را با همهی دلرباییاش خاک کردم!
خیلیها آمدند و نیامده رفتند و گاهی اندکی درنگی کردند و بعد بی آنکه ردّی بگذارند حتی،و آدمهایی هم بیآنکه آویزانم شوند ماندند … خیلیها آمدند و رفتند و اندکی که درنگی کردند و ماندگار شدند. آدمهایی که هیچوقت دروغ نگفتند و عاشق نشدند و ریایی نکردند و نه تن خواستند و نه تن سپردند. دوستانی که از ابتدا هر چه بودند هستند.
نمیدانم چرا افتخار آدمها این روزها تعداد عاشقها و معشوقهایی است که باختهاند یا شکستهاند؟! چرا تا به جنس مخالفی میرسیم اولین چیزی که به ذهنمان میرسد نزدیکی است؟! این روزها وفاداری مطرح نیست، هر که دجالتر محبوبتر است … این روزها حتی آسمان هم خاک را نمیبوسد … من نگران بیشهای هستم که در حسرت چشمه پیر شد. من میترسم از سلامهایی که با یک چیزی بپرسم ادامه پیدا میکنند!! و نگران ماندن به اینکه مبادا … من از سایههای پشت پنجره میترسم. از تمام آنچه کودکیام نترسیدم میترسم … از لبخندها، از مهربانیها و از صداهای پشت تلفن … از اسمها میترسم!!
من از پریشانی این قوم میترسم، از ندانستنهایی که میترسند رو شوند میترسم. من از تعبیرها و تأویلهاشا
ن، از هستی که نیست میکنند و از نیستیهایی که هست میشوند … از آدمهایی که با دروغ نفس میکشند و از چشمهای پشت عینک میترسم … من حتی از آینه میترسم، از کودک همسایه میترسم … از پیرمرد سر کوچه میترسم … و خدا میداند که از خدا نمیترسم!!!
به آنچه میخواهیم ، عمل نمیکنیم و به آنچه نیازمندیم، ایمان نداریم. متهم کردن را خوب بلدیم و از هیچ بهتانی نمیهراسیم، همهی راههای ناپاکی را بلدیم و نمیترسیم که دستمان رو شود!! حالا نمیشود برای اینکه کسی دروغ نگوید بگوییم توی چشم من نگاه کن و بگو! چون حتی بی آنکه بخواهیم توی چشمهایمان خیره میشود و دروغ میگوید. از اینکه شوهرهامان را توی رختخواب زن دیگری ببینیم نمیترسیم و حتی از دیدن زنهامان توی بغل هیچ مردی!! خواهرهامان را میبوسیم و جلوی چشم پدرهامان میخزیم زیر دامن مادرهامان!! آنقدر به ناپاکی عادت کردهایم که نمیشود انکارش کنیم … هنوز آخرالزمان نشده است؟!
خدایا! این سرزمین را از دروغ و دشمن و خشکسالی دور بدار …
چه میگویم!!
سالی چنین به سر آوردم/یم … نمیگویم بد بود، چون بدیهای زیادی برایم نقاب دریدند تا پیش از آنکه خیلی دیر شود برگردم، حالا با همهی این بدیهایی که خوب تمام شدند، من خودم را برای سالی که دوست دارم خالی از بدی باشد آماده میکنم. سالی که امیدوارم نه درندهخویی و زوزهکشی سگ، که وفاداری و دروغگریزی آن را برایمان ودیعه آورد. برای سالی خالی از دروغ و دشمن و خشکسالی، دستم را که از بیل زدن توی باغچه زخم شده است؛ میبوسم!!!
سال نوی همگیتان مبارک …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کپیرایت یکی از آن چیزهایی که مثل آزادی ــ از هر نوعش! ــ خواهانش هستیم بیآنکه ظرفیت آنرا در خودمان ایجاد کرده باشیم. با همهی تلاشی که کردهام تا حتی کلمهای را بی قید مأخذش توی وبلاگم نیاورم، بدبختانه شاهد برداشتهایی زننده بودم این روزها! علاوه بر موسیقی این وبلاگ که خیلی جاها و عجیبتر اینکه،خیلی از آنها را میشناختم! شنیدهام، اما دیدن اسم وبلاگم بدون لینک توی این سخت برآشفتهام کرد، حالا بگذریم از آنهایی که نوشتههایم را برداشت فرمودهاند … به این دسته از دوستان بسیار عزیز گوشزد میکنم و ابراز میکنم که چقدر حالم از رفتارشان به هممیخورد، حتی از آندسته افرادی که تحت تأثیر نوشتههای من، و درست با استفاده از کلمات من، وبلاگهایشان را پر میکنند! نه آن دسته از دوستانی که حداقل بالا یا پایین نوشتارشان میآورند که تحت تأثیر کدام نوشتهی من، فلان شعر یا متنی را نوشتهاند.
یادتان باشد! سوسن هیچکدام از نوشتههایش را کامل اینجا نمیگذارد! قضیه؛ قضیهی آن بابایی است که فن آخر را یاد کشتیگیر جوان نداد، تا روزی که ادعایش زیادی کرد، نتواند پشتش را زمین بزند!!
این آخرین باری است که اینجا اینطور مینویسم … همین!!
** یادم رفت بنویسم! این زیباترین داستان کوتاهی است که امسال خواندهام!!!