…. هل من هل من فریادش از عجز نیست! … ناصری خواندنش از ترس نیست … اتمام حجت است … که اگر دانستند بدانند واگر نه دینی نماند بر گردنش و همین است که حماسه را در اعجاز فرو میبرد … تمام تاریخ را میدانند؛ چون اسلام آوردهاند و قرآن دارند.این مرد را نیز خوب…Continue reading امشب … همین امشب استاد …
سال: ۱۳۸۴
آن دهان کژ کرد …
یکم: « یَا حَسْرَهً عَلَیالْعِبَادِ مَا یَأتیهِمْ مِنْ رّسولٍ اِلّا کانوُا بهِ یَسْتَهزءوُنَ (۳۰) آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمــــد را، دهــــانش کژ بماند باز آمد کای محمــــــــــد! عفو کن ای ترا الطاف علــــــــــــــم من لدُن! من ترا افســوس میکردم ز جهل من بُدم افسـوس را منسوب و اهل اَلَم یَرَوْا…Continue reading آن دهان کژ کرد …
بأبی أنت و أمی …
نوشتن نه آزمودن این قلم، که برآشفتن اینهمه تنْآسودگی کلماتی است که در رحم جوهرش فزونی میگیرند، به حرکت واداشتن انگشتانی است که ماههاست برآنم و ناتوانم … اندیشیدن به چون تویی که در اندیشه نمیگنجی،بهانهی نفرتانگیزی شد تا ننویسم از چون تویی … چون تویی، نخواستم با نوشتن محدودت کنم به همین معدود کلماتی…Continue reading بأبی أنت و أمی …
بزرگ شدن!
شب سردی بود مثل همهی شبهای زمستانی این شهر … پسرها با چشمهای خوابآلوده ایستاده بودند پشت در و به نالههای زن که لابهلای صدای مردانهای تاب میخورد گوش میکردند و انگار از چیزی ترسیده باشند به سایهای که روی دیوار پنجه میکشید چشم درانده بودند. مرد کاغذ خیس شده را توی مشتش میفشرد و…Continue reading بزرگ شدن!
یادمان
مردها جمع شده بودند توی حیاط، مثل همهی تابستانها غروب که میشد فرشها را میانداختیم توی حیاط زیر سایهی تاریک و خنک تاک، چراغها که روشن میشدند، پدر، تلویزیون هیتاچی کوچولو را میآورد توی حیاط و مادر سفره را پهن میکرد.آن شب هم مردها نشسته بودند و آرام طوریکه همسایهها نشنوند، صحبت میکردند.پدر دستهایش را…Continue reading یادمان
همبازیام/اش!
«… اما نه چنین زار … اما نه چنین زار که اینبار اوفتاد … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمیدانستم چرا اینقدر از دیدنش میترسیدم، چرا این همه هول داشتم از برخورد با چشمهایش … همهی صبحهای بعد از آن بمباران، من و مادر جایی غیر از خانهامان بیدار میشدیم، خواهرم با شوهر و بچههایش توی اتاق بزرگتری که…Continue reading همبازیام/اش!
زنانهگی!
«نمیدانم حرف دلم را چگونه برایت بنویسم، عزیزم، دلم میخواهد مثل پرندهای بودم که راحت میتوانستم لب بام شما بنشینم و تو برایم سنگ بیندازی،ولی عزیزم این را بدان که تو هر چقدر برایم سنگ بیاندازی باز هم دوستت دارم.فقط مرگ میتواند تو را از من جدا سازد. عزیزم تا روز قیامت دوستت دارم…Continue reading زنانهگی!