ســرّ عشق!

 روی شانه‌های تو بود که دست‌هایم لرزیدند، حالا چه باور کنی چه نکنی، این مزاحی‌است که با همه‌ی ماها می‌کنند. رسم دیرینی‌است که همه‌ی اهالی این دهکده‌ی نفرین‌شده پاسش می‌دارند. من نمی‌ترسم او وقتی بشنود ما چه کرده‌ایم چه واکنشی نشان بدهد.هرچه باشد ما دیگر بزرگ شده‌ایم. اگر نخواهد به بزرگی ما احترام بگذارد ما…Continue reading ســرّ عشق!

حسبی‌الله …

  اَیُشرکونَ ما لاَ یخلُقُ شیأ ًو هُم یُخلَقون(۱۹۱)وَ لَا یَستطیعُون لَهُم نصرًا و لَا اَنفُسهُم یَنصُرُون(۱۹۲)و اِن تَدعوهُم اِلَی الْهُدی لَا یتّبعُوکُم سواءٌ علَیکُم اَدَعَوْتُمُوهُم اَمْ اَنتُم صامتُون(۱۹۳)اِنّ الّذینَ تَدعُون مِن دُون اللّهِ عبادٌ اَمثالَکُم فَادْعُوهُم فَلْیسْتَجیبُوا لَکُم اِنْ کُنتُم صادقینَ(۱۹۴) اِنّ ولیّیَ اللهُ الّذی نزّلَ َالْکتابَ و هُوَ یَتَولّی الصّالِحینَ(۱۹۶)

از دورترها …

… می‌نشستم روی لبه‌ی باریک سیمانی حوض، شاید تمام آن سال‌هایی که بایسته یا نبایسته تن‌ها زیستن را آموخته بودم از این ناهمگونی جنس‌ها توی خانه‌ای که عجیب برای همه‌امان جا داشت، تو می‌گفتی کسی جای کسی را تنگ نمی‌کند. می‌گفتم پس این همه؟ می‌گفتی وقتی غرور آن‌قدر در تو خانه کرد که نتوانستی بلند…Continue reading از دورترها …

اتوبوس اسم قشنگی است!

می‌گم:«علی اسم داداشی رو چی می‌خوای بذاری؟» می‌گه:« علی‌رضا» می‌گم:« نمی‌شه که! اسم تو،علی ِ ، اسم باباتم، رضا …» معصومه می‌گه:«می‌ذاریم هادی!» و نگام می‌کنه … علی می‌گه:«می‌ذاریم مهدی!» می‌گم:«مهدی زیاد داریم آخه! علی بذاریم عباس؟ … ایوب؟ … یحیی؟ … یحیی قشنگ‌تره! … یحیی جعفری!» دیگه عصبانی شده داره با پشت قاشق‌ش دونه‌های…Continue reading اتوبوس اسم قشنگی است!

من … شاید … در … ماندم!

یادم هست شاید آن‌روزهای دور که معلم‌هامان گروه‌بندی‌مان می‌کردند، می‌شدم سرگروه … نمی‌توانستم … نمی‌خواستم بچه‌ها احساس کنند من بالاترم … که بودم! مربی‌ام می‌گفت از سال پایینی‌ها کار بکشید … می‌گفتم نمی‌توانم، دلم نمی‌خواهد گمان کنند که دارم ازشان بیگاری می‌کشم … مثل حالا که کادرهای تازه‌کار را می‌تپانند توی اتاق‌های من و انتظار…Continue reading من … شاید … در … ماندم!

مشهدی رضا

«ای آزادی تو چه‌قدر خوبی!»* اسم کتاب کودکی‌ام بود،شاید از اولین کتاب‌هایی که تا خواندن و نوشتن آموختم؛ خواندم. با این‌که می‌دانستم توی این‌دنیا پر است از ”مشهدی رضا“‌هایی که چه‌قدر بیزار بودم ازش، اما… افسوس اسم نویسنده‌اش خاطرم نیست …

من بودم و خدا و سیب … با شبح!؟

 و خدا نشسته‌بود میان من و درختی که صورتی بر آن خراشیده‌بود. خدا لباس بلند آبی روشنی پوشیده‌بود که همه‌ی خدایان می‌پوشند، و من به آن صورت که نه مهربان بود و نه خشمگین و آن صورت دیگر که با آن‌همه خراش نمی‌شد دید می‌خندد یا می‌گرید توأم می‌نگریستم … خدا سیبی را میان مشت‌ش…Continue reading من بودم و خدا و سیب … با شبح!؟