دلم گریه میخواهد و تو هنوز منتظری تا سرم تا سنگین که شد، قلبم که توی دهانم به تاپتاپ افتاد شاید، هوس که کردم، شانهات را پیش بیاوری و من چقدر سردم است … میسوزم از تبی که افتاده است این چند روز به تنم. یاد آبی چشمهایی که تطهیرم میکردند، این روزها احساس میکنم بدجوری نیازمندم به سیلیهای تو … که بگویی هنوز هم همان سوسن کوچولوی بیچارهات هستم که باید مرتب سرم داد بکشی … چرا تصور میکردم دیگر بزرگ شدهام؟؟!
همیشه تنها سفر کردن را دوست داشتم … تنها بودن را … تنها رفتن را شاید که شعری در کودکیام گفته بود: « رخت و بخت خویش بیافکن/ و چون کرگدن/ تنها سفر کن … ». تصویری از هیکلی زمخت و سنگین که میان سوز بیشههای تبکردهی کینهجو، تنش را بالای ستون پاهایی لَخْت، جلو میبرد … تنها بودن، تنهایی نفس کشیدن و به تنهایی به تنهایی عشقورزیدن، در تنهایی در تنهایی کسی شریک بودن، نمیدانی چه رنج لذتبخشی است تنهایی سفر کردن …
بوسههای ممتد باران روی گونههای تبکردهام، خندههایی که دیگر به لبهایم عادت کردهاند، و چشمهایی که در این برهوت دلبستگیهای نفرتانگیز، دستی می خواهد برای پاک کردن بخاری که نشسته است به شیشهی خنک پنجرهی اتاقم … دلم برای دیوارهای سفید اتاقم، برای همهی بودنیهای این اتاق … برای سجادهام، برای بوی رنگ و روغنهایش تنگ شده بود … و برای بوتههای گل سرخم … برای آسمان تکهتکهای که از لابهلای شاخههای پیر تاک، ماه میاندازد توی آب حوض، ابر میپاشد توی چشمهایم، دلم گریه میخواهد … گریه زیر سنگینی خنک بوسههای باران … دلم بوی خاک باران خورده میخواهد … دلم تو را میخواهد … دلم تو را میخواهد … آخ دلم، دلم، … دلم …
میگویم حالم از آدمهای دروغ، آدمهای ریا، آدمهای تزویر و حیله بههم میخورد … میگویم حالم بههم میخورد … و انگار که بخواهم آنقدر بروم که تمام شود این تهوع، هر جا که رفتم بود … بود … نتوانستم جایی، نقطهای پیدا کنم که نباشد، که باور کنم اینجا نیست … که بتوانم نفس عمیقی بکشم، تمامش کنم … بود، همه جا بود … پیش از من و سرشارتر از من … میگویی سوسنم … سوسنم … سوسنم … سرم را میگذارم روی شانهات … گریه میکنم …
« تحمّول أکَریمْ، حاسرت بیچهریم،
دوستون کادِهینْنَنْ زهیر إیچهریم،
خانْچَر یاراسینا گولوپْ، گِهچَهریم،
روحومو وُرارا، آغلاتما بنی،آغلاتما بنی!
بن آغلارسام، گوکْلر اینجینیر،
بن آغلارسام، یرلر اینجینیر،
گوزیاشیمین أویْله گوجو وار،
بن آغلارسام، کیامت گوپار … »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میگم:« علی، اگه گفتی آدمها چرا سیاه و سرخ و سفیدن؟!» کمکش میکنم که بگه چرا، میگم یه کمکی میکنم، آدمها رو خدا از چی آفریده؟! میگه:« آهان!، خدا سفیدها رو کم میپزه، سیاهها رو بیشتر، سرخهارم یه کم بیشتر …» میگم:« کمی درست بود، خدا سه تا آدم میسازه، میذاره توی تنور، هول میکنه زود یکیش رو درمیآره، چون هنوز خوب نپخته بوده میشه سفید پوست، کمی صبر میکنه، بعد اون یکی رو در میآره، خوب که سرخ شده بود، میشه سرخپوست، خدا که از سرخی این یکی خوشش آمده بود، اون یکی یادش میره میمونه توی تنور و میسوزه، میشه سیاه پوست!!!» قهقهه میزنه، میپرسه:« پس زردها چی؟!» بعد خودش میگه:« آها! خدا که خسته شده بود اون یکی رو میذاره جلوی آفتاب تا خشک بشه، میشه زرد پوست!!!»
علی پسر آشنای اصفهانی ماست … فقط هشت سال دارد … این داستان خلقت هم یکی از افسانههای آفرینش اقوام سرخپوست بود …
** هی ایمان! روز خوبی بود …
*** میگوید باید خوشحال باشم که کسی از نوشتههای من خوشش آمده و کپی کرده توی وبلاگ خودش!!! و عجیب بود برایم که حتی فکر کرده بود اسم وبلاگ من مصراعی از یک شعر بوده!!! که هر کسی میتوانسته بگذارد روی وبلاگش!!!