مهدی دوشنبه ۸/۳/۱۳۸۵ – ۳:۵۶
در ابتدا که با وبلاگت روبرو شدم خوشحال شدم از این که یک علاقه مند جدی به ادبیات را یافته ام ولی حالا متاسفم. امیدوارم که ضمیمه ایران جمعه و کاریکاتور پر سرو صدا مانا نیستانی را دیده باشی.
من برای تو و آذری زبانها متاسف نیستم برای کسانی متاسفم که اینگونه جلوی فرهنگ و اندیشه و هنر ایستاده اند و بنیاد اینگونه برخوردها را گذاشتند. کسانی که دیروز به کاریکاتور مصباح اعتراض کردند و بعد…
کمی جلوتر را می بینم. جایی که فرهنگ و ادب این مملکت پر شود از زمختی و خشکی…پر شود از کژتابیهایی که حتی به زبان طنز و هجو و هزل هم نتوان به آنها اعتراض کرد.
فردا که لرها و بلوچها و عربها و کردها و صد البته فارسها هم علم اعتراض بر دوش گیرند که چرا از واژگان ما برای ادبیات و طنز استفاده کرده اید.
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
کاش کمی، فقط کمی فکر می کردیم.
کاش دستانی را می دیدیم که ایران را نمی خواهند . و هیچ کدام از اقوامش هم برایشان مهم نیست. جسمی هزار پاره می خواهند. پس:
“چو ایران نباشد تن من مباد”
شاد زیwww.storyline.persianblog.ir – kaffash@gmail.com
________________________
نمیدانم چند نفر از شما، فیلم زیبای « حصار ضد خرگوش » را دیدهاست، شاید هیچ فیلمی به اندازهی داستان این سه دختربچهی بومی استرالیا را نتوان مرتبط دانست با ماجرای چند روز اخیر، که البته، مرا به پرداختن به چنین امور بیارزش مؤاخذه کردهاند دوستانی … خب! به من ادیب و به قولی داستان نویس چه ربطی دارد توی شهرش چه اتفاقاتی میافتد؟!
این نوشتار که در پی میآید، نه مقالهای جامعهشناختی است و نه تحلیلی سیاسی، قرار نیست آسیبشناسی کنم، قرار نیست کسی را توبیخ کنم، هیچکسی در این میان متهمتر از خود ما ترکها، نیست. امیدوارم در این مجال، با این خستگی شبهای دوشنبهای که عارضم میشود، بتوانم مطلبی بنویسم که ذهن دوستانی را روشنتر کنم، دوستان عزیزی که به شنیدههاشان، البته، بیش از دیدهها، اعتبار میبخشند و اعتماد میکنند.
روزی که من کاریکاتور کذایی مانا نیستانی را دیدم، روزی بود که قرار بود، مردم تبریز، برابر خانهی مشروطه تجمع کنند. در دعوتنامهای که پخش شده بود، هیچ اشارهای به خشونت و حوادثی که روی داد، نشده بود.کاریکاتور کاملاً گویا و عجیب پخته و ساخته و پرداخته شده بود، اینرا یک آدم معمولی که سر از کاریکاتور در نمیآورد، نمینویسد، کسی مینویسد که سالهای زیادی است مقالات مرتبط با طنز و کاریکاتور را مطالعه کرده است و خودش گاهی دستی در اینکار دارد. کسی مینویسد که شخصاً ماجراهایی مشابه ماجرای مانا نیستانی را در دانشگاه تجربه کرده است، کسی که از آقای صابری فومنی یاد گرفته است، بدون توهین کردن به کسی هم میشود طنز نوشت و کاریکاتور کشید.
آقای مهدی عزیز! بله! من کاریکاتور را دیدهام و کل مطلب حاشیهی آن را خواندهام، آنچه مسلم بود، سهوی در کار نبوده است، اگر بپذیریم که پرداختن به طنز و صد البته هنر رسم کارتون، و حتی کاریکاتور، سواد میخواهد. منظورم از سواد، تمام آن چیزی است که به ذهنتان خطور میکند، هر کسی نمیتواند اینکار را انجام دهد. وقتی سواد با عمل مخلوط میشود، تنها چیزی که مصونش میدارد، « تقوی » است. ایمان نه! « پرهیز »!! این پرهیز به معنای محافظهکاری نیست. به معنای اعم کلمه، ترسیدن از عاقبت کار است. عاقبتی که وقتی پیش آمد، هیچ راه بازگشتی ندارد.
عصر روز اول خرداد٬ مردمی که قرار بود، اعتراضی کاملاً مدنی! برگذار کنند، توسط مأمورین نیروی انتظامی متفرق میشوند، مردمی که پیش از برگذاری این تجمع، طی نامههایی مقامات مسئول را در جریان موضوع اهانتآمیز کاریکاتور روز بیست و دوم اردیبهشت روزنامهی ایران، قرار داده بودند و وقتی بیاعتنایی ایشان را دیده بودند، حالا، با چنین رفتاری، خشمگین به خیابانها ریختند. موقعیتی که بیشک، تر و خشک را با هم میسوزاند. دیگر کنترل این جمعیت خشمگین، مقدور نبود جز با باتوم و تیراندازی …
صبح فردای آن شب تلخ، سیستم پیام کوتاه تمام پیش شمارههای ۰۹۱۴ بدون استثناء قطع شد. هیچ خبری نه در شب حادثه و نه در سحرگاه، از هیچ کدام از شبکهها، حتی شبکهی استانی پخش نشد. رزیدنتهایی که شب حادثه در بیمارستانهای امام، شهدا و سینای تبریز کشیک بودند، از حجم عظیم مجروحین
خبر دادند. طبق گفتهی آنها، تمام اساتید از توراکس و اعصاب گرفته تا ارتوپدی و اورولوژی توی بیمارستانهای مذکور، مشغول خدماترسانی بودند.بیست نفر مجروح فقط از بیمارستان امام، به بیمارستان سینا « منتقل » شده بودند. ۳ مورد فوت، که یکی از آنها فرزند یک پزشک بود. یکی از رزیدنتهای مذکور میگفت، در چنان وضعیتی، ساعت یازده شب خودم را رساندم به تلویزیون تا ببینم اخبار استانی چیزی از این درگیریها خواهد گفت یا نه؟! که دیدم نبود. این شخص که خودش مجروح شیمیایی هم هست، میگفت که بعد از انقلاب، چنین صحنهای را در بیمارستانهای تبریز ندیده بود.
شب همانروز، که مجدد درگیریهایی در سطح شهر اتفاق افتاد، وزیر محترم ارشاد، طی گفتگویی خیلی خیلی بسنده، در انتهای اخبار ساعت بیستویک شبکهی اول، اخراج کاریکاتوریست و توبیخ خیلی جدی!!! سردبیر روزنامه را به اطلاع مردم فهیم ایران رساندند. بیتفاوتی آشکاری که در برخورد وزیر ارشاد موج میزد، نفرت و خشم را به منتهای درجهاش رساند، و دوباره فردای آن روز، اعتراضها شدت گرفت، سخنان رئیس مجلس و نمایندگان شهر تبریز در مجلس شورای اسلامی؛ در پرده میگویم سخنهای اهل شعور، هم نتوانست این آتش شعلهور را خاموش کند. ناآرامیها هر روز شدت میگرفت، بحثها و گفتگوها، خشمی که میان صحبتها، چشم میدراند، حالا به اندوه و درد آکندهتر میشد. زیرا، برخورد صدا و سیما، دور از انتظار مردم بود. انتساب این اعتراضات به اراذل و اوباش، بیاعتنایی آشکار مسئولان. تا اینکه در انتهای هفته، روزنامهی ایران توقیف شد، سردبیر و کاریکاتوریست بازداشت موقت شدند و پرونده به دادسرای کل کشور ارجاع داده شد. دیر شده بود، احزاب ضد حکومت، پانترکیستها، زودتر از مقامات سر نخ را به دست گرفته بودند، تحریکات ادامه مییافت و برخورد گارد ضد شورش و حضور بسیجیان مسلح به باتوم که صورتهایشان را با چفیه پوشانده بودند در سطح شهر، خوف و خشم را در میان مردم به حد غیرقابل تحملی میرساند. روز جمعه، برخورد یک بسیجی با یک نوازندهی ضرب در کوه عینالدین (عینالی)، جوانان حاضر در آن محل را تحریک میکند، و به تدریج، شعارهای پانترکیستی، برافراشتن پرچم بابکیان، گارد ضد شورش را به آن محل میکشاند و دوباره …
حالا حتی سخنرانی رئیسجمهور هم گرهگشایی نمیکرد، مردمی که تاریخی پر از جانفشانی برای ایران داشتند، حالا اینطور تحقیر می شدند که حتی اعتراضشان به اراذل و اوباش نسبت داده می شد. مردم به وضوح، در شعارهایشان، آیتالله خامنهای را میخواستند، اتفاقی که خیلی دیر، افتاد.
دیروز بعد از ظهر، تمام بانکهای تبریز، بسته بودند و تحت حمایت مأموران گارد ویژه قرار داشتند. خطوط تلفن همراه دقیقاً از ساعت شانزده، در محدودهی خیابان ارتش تا دانشگاه تبریز، قطع شده بودند. تعداد مجروحان به اندازهی شب اول نبود ولی بود. در ساعت هفده و سی دقیقه، شبکهی استانی سخنرانی مقام معظم رهبری را پخش کرد … و …
شاید برای هیچکدام شما، درک دلهره و خشم این مردم قابل درک نباشد. در حقیقت، بازشناختن سره از ناسره، کار سختی است. تمام این خونها و خسارات مالی و جانی، به پای کیست؟!
ترکها، زبان رسمی را قبول کردند، به شرطی که بتوانند، ترکی را در مدارس محلی تدریس کنند. حقی که طبق اصل پانزدهم قانون اساسی، بر گردن دولت جمهوری اسلامی است. حقی که هرگز به جا آورده نشد. توهینها و اهانتها، خصوصاً بعد از خاتمهی جنگ تحمیلی، در برنامههای صدا و سیما به منتها درجهی خود رسید. تبعیضات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و حتی فرهنگی، خشم را ذرهذره در دلها کاشت. اعتراضات مکتوب دانشگاه تبریز در اوایل دههی هفتاد به برنامههای توهینآمیز صدا و سیما مؤید این گفتار است. تبریز، قرنها، حتی پیش از آن زمانیکه تهران شما دهکورهای بود در تبعیت ورامین و کرج، شهری پرآوازه بود. حتی خیلی پیشتر از آنکه تخت جمشید در شیراز بنا شود، حتی اصفهان نصف جهان شما را هم همین ترکها آباد کردند. شاید اگر این چنین اعتراضاتی خیلی پیشترها واقع میشد، حالا این جسارت به نیستانیهای محترم دست نمیداد که چنین توهین آشکاری به ترک زبانها بکنند.
نیستانیها را من از گلآقا میشناسم، کسانی که جوایزی در مسابقات داخلی و خارجی گرفتهاند، امکان ندارد کاریکاتوری بکشند که عمدی در آن دخیل نبوده باشد. عمل، زمانی سهو است که شعور آدمی مختل شده باشد، و اگر مانا نیستانی دچار اختلال شعور شدهاند، همان بهتر که دست از کار شسته و در گوشهی زندان آب خنک بنوشند. ارادت من به نیستانیها و کارهای پیشین آنها نمیتواند سبب چشمپوشی من در این مورد بخصوص شود. وقتی صورتهای خونین جوانان ترک را میبینم که هویت خودشان را میخواهند، هویتی که شما از ایشان گرفتهاید، نمیتوانم بپذیرم که سهوی در کار بوده است.
من از گردن این و آن انداختن ابداً خوشم نمیآید، کاری که این روزها دیگر باب شده است و
تا تقی به توقی میخورد، اسم آمریکا و غرب و شرق بلغور فکین اهل شعور میشود. فقط میتوانم این را بگویم که این اتفاقات، آب در آسیاب دشمن ریختن است. اگر سردبیر یک روزنامه، لیاقت مدیریت کارکنانش را ندارد، بهتر که برکنار شود. فرد تحصیلکردهی این مملکت که اطّلاعات تیلیت میکند توی کاسهی کودکان این سامان، اگر نفهمد که یک کلمه، چطور ممکن است آتش زیر خاکستری را بجنباند، بهتر که برود پهلوی همان مختلالشعور و آب خنک بخورد …
و در انتها، اگر اینطور نوشتنهای من، باب میل کسی نیست، مجبور به خواندنشان نیست. من به ترک بودنم افتخار میکنم و از تحرک ترکهای غیور آذربایجان حمایت میکنم. از به بند کشیده شدن هیچ کدام از آن دو نفر ناراحت نیستم. چون به هزار و یک دلیل کاملاً علمی و مستند میتوانم ـ هر کسی که اهل تفکر باشد، میتواند ـ ثابت کنم که همهی آن مطالب و کارتونها، عمدی و آگاهانه و به قصد توهین نوشته و رسم شدهاند. به قول یکی از همکاران، این وسط نه زخمی به نیستانی رسید نه آن بابا سردبیره، این وسط پدر و مادر جوانهایی سوختند که هویّت میخواستند، نه قومیّت … در ضمن! آقای مهدی عزیز! ابتدا طنز و هزل و هجو را از هم بازبشناسید و سپس داد سخنوری سر بدهید و دیگر سخن اینکه، اگر « تو » مینویسی و میخوانی که « چو ایران نباشد، تن من مباد! » ترکهای این مرز و بوم، با خونهاشان ثابتش کردند، نفسشان به نفس ایران بند است … شاید والدین شما، خاطرهای نداشته باشند از روسها و انگلیسها که برایتان بازگو کنند، والدین من از قحطی جنگهای جهانی گفتهاند، از روسها … از مردان و زنان ترکی که در ارس برای همیشه دفن شدهاند، در حسرت این آرزو که قدم بر « خاک » ایران بگذارند، آری، پسرجان! اگر شما شبهای پردلهرهی بمبارانهای عراقیها را توی خوابهای طلاییتان مزمزه نکردهاید، ما با زخمها و ویرانیها، لمسشان کردهایم … این است آنچه خشم را در ترکها، جایگزین تسامح و تساهل دموکراتیکیی غربگرایانهی شما تحصیلکردهگان فراموشکار کرده است … غیرتی که من عزیزش میدارم …