پان‌ترکیسم، آری یا نه؟!

 

 «زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان و خط باشد ولی استفاده از زبان های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است.»

 

 اصل پانزدهم قانون اساسی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شاید، تجمع فردای این شهر، بهانه‌ای باشد برای نوشتن این سطور، که این همه سال تحمل، اندوه دل‌رنجی‌است که نمی‌تابمش …

« الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی

چه محنت‌ها کشید از دست این تهران و تهرانی

چه طرفی بست ازین جمعیت ایران جز پریشانی

چه داند رهبری، سرگشته‌ی صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟»

سال‌های دوم یا سوم ابتدایی بودم که روی مقوایی که درست بالای سمت چپ تخته سیاه همه‌ی کلاس‌ها نصب کردند، درست جایی که میز و صندلی معلم‌هامان در همان سمت بود، که وقتی معلم‌هامان بلند می‌شدند و چشم‌های بی‌سواد بچه‌ها، پی آن همه بودنی می‌گشتند که قرار بود بیاموزند، نوشته بودند:« به زبان فارسی صحبت کنید! »، تحمیل‌مان کردند که حتی به فارسی فکر کنیم، زندگی کنیم، بزاییم، بزرگ کنیم، … کودکی‌های مطهرمان را آلودند به مبحثی که رنج‌مان شد. و درد من، از کلاس چهارم ابتدایی و معلم فارسی زبان‌‌مان شروع شد، خانم شیرخانی.

قیافه‌ی هیچ معلمی را، آن‌طور که او را به خاطر دارم، به یاد نمی‌آورم، زمانی که لهجه‌ی ما را به تمسخر می‌گرفت، زمانی که مجبورمان می‌کرد، ق و گاف و غین را، مثل او تلفظ کنیم، وقتی حرف زدن‌مان را مسخره می‌کرد، دلم می‌خواست بمیرد، با همان ذهن کودکانه، آرزو می‌کردم بمیرد!

« تو ای بیمار نادانی، چه هذیان و هدر گفتی

به رشتی کلّه‌ماهی خور، به طوسی کلّه‌خر گفتی

قمی را بد شمردی، اصفهانی را بتر گفتی

جوانمردان آذربایجان را ترک‌خر گفتی

 تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟»

پان‌ترکیسم، آری یا نه؟!

این همه دل‌چرکینی از تحمیل چیزی که نمی‌خواهیم. کودکان این سامان، که بی‌آنکه بخواهند، باید زبان مادری‌شان را انکار کنند، گیجی و ناتوانی‌شان در تطبیق این دو، و سر درگمی‌ی مادرها و پدرها، و این همه تقصیر کیست؟! …

من دوستان فارسی زبان زیادی دارم، خیلی هم دوست‌شان دارم، اما، این مبحث، تکفیر و تنبیه کسی خاص نیست. این درد آکنده‌ای است که آزارم می‌دهد، که روزنامه‌ی ایران روز بیست‌و دوم اردیبشهت، بهانه‌ای باشد برای نوشتن … نوشتن این‌که ما دوست نداریم بچه‌هامان، ندانند، « گلابی » به ترکی چه می‌شود؟!، که به « آی » نگویند « ماه »، که به « بالیخ » نگویند « ماهی »، که بابا، یک بچه اگر نتواند زبان مادری‌اش را درست یاد بگیرد، هیچ زبان تحمیلی دیگری را هم نخواهد توانست که بیاموزد! که چرا این‌قدر بحران فرهنگی ایجاد می‌کنید؟! که چرا این بحران را به هسته‌ای‌ترین بخش جامعه، خانواده، می‌کشانید؟! … چرا؟!

« تو اهل پایتختی، باید اهل معرفت باشی

به فکر ابرو و افتخار مملکت باشی

چرا بیچاره مشدی، وحشی و بی‌تربیت باشی

به نقص من چه خندی؟ خود سراپا منقصت باشی

مرا این بس، که می‌دانم تمیز دوست از دشمن

الا تهرانیا اصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »

انسان، شأن و منزلتی دارد، آمال و آداب و تفکرات انسان، حتی در حقیرترین مرتبه‌اش، در خور احترام است. آخر ماهایی که غرب را به نژادپرستی متهم می‌کنیم، چرا هنوز به این توان فکری نرسیده‌ایم که به نژادها و اقوام ساکن در این مرز و بوم احترام بگذاریم؟! چرا شخصی را که لباس محلی به تن دارد به حساب آدم نمی‌گذاریم؟! چرا تا یکی با لهجه صحبت می‌کند، به گندش می‌کشیم؟! چرا یک غیرفارس زبان، باید از صحبت کردن در مجامع برحذر باشد که مبادا، لهجه‌اش مورد تمسخر واقع شود؟! و مگر غیر از این است که همه متفق‌القول هستند که علت عقب‌نشینی مردم در مباحث، ترس از تمسخر است؟! و چه تمسخری بالاتر از این؟!

« تو از این کنج شیرک‌خانه و دکان سیرابی

به‌جز بدمستی و لاتی و الواطی چه دریابی

در این کولّژ که ندهندت به‌جز لیسانس تون‌تابی

نخواهی بوعلی سینا شد و بونصر فارابی

به گاه ادعا، گویی که دیپلم داری از لندن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »

کدام‌تان، می‌تواند ثابت کند، در مملکتی که طبق آمار سال۱۳۷۰،بیش ار ۵۱٪ مردم به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تکلم می‌کنند، که، یکی از اجدادش، از این قوم نبوده است؟! و چه چیزی از این رفتار می‌تواند مفتضحانه‌تر  باشد که کسی به یکی از ریشه‌های خودش چنین زخم بزند؟! در مملکتی که، سردار و سالار ملّی‌اش، از خطّه‌ی آذربایجان است، چه رفتاری می‌تواند از این زشت‌تر باشد؟! وقتی یکی از بهترین شاعران معاصرش، شهریار آذری‌زبان است؟؟ … وقتی این‌همه، آذری‌ها به ایران زمین عشق می‌ورزند؟ وقتی در همیشه‌ی تاریخ این سرزمین، آذری‌ها، هم‌پای کردها و لرها و قشقایی‌هایش، دلیرانه سر و جان و مال باخته‌اند، تا شما، تن گنده کنید و گند بزنید به اصل و پی و ریشه‌اش … شرم نمی‌کنید؟!

« تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور

کشیدند از دو سو همسایگان، در خاک ما لشگر

به نقّ و نال هم هر روز، حال بد کنی بدتر

کنون ترکیه بین و و ناز شست ترک‌ها بنگر

که چون ماندند با آن موقعیت از بلا ایمن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟

 

گمان کردم که با من هم‌دل و هم‌دین و هم‌دردی

به مردی با تو پیوستم، ندانستم که نامردی

چه گویم با سرم با ناجوانمردی چه آوردی

اگر می‌خواستی عیب زبان هم رفع می‌کردی

ولی ما را ندانستی به‌خود هم‌کیش و هم‌میهن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟

 

به شهریور، مه پارین، که طیّارات با تعجیل

فرو می‌ریخت چون طیر ابابیل به‌سر سجیّل

چه گویم ای همه ساز تو بی‌قانون و هردمبیل

تو را یک‌شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل

تو را تنبور و تنبک، بر فلک می‌شد، مرا شیون

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »

من، پان‌ترکیست نیستم، ایران را بدون آذربایجان، و ، آذربایجان را هم بدون ایران، نمی‌خواهم. هیچ آذری‌زبانی خودش را بیگانه با ایران نمی‌داند، با همه‌ی رنج و زخمی که بر ما روا داشته‌اند، حیثیت و هویت خودمان را به بیگانه نباخته‌ایم، هیچ مادر آذری زبانی، به فرزندان‌ش نیاموخته و نمی‌آموزد که به اقوام و نژادها و زبان‌های دیگر بی‌احترامی کند، برخلاف فارس زبان‌ها، که یکی از آموزه‌هایشان، مزه‌پراکنی‌های ناعادلانه در این باب است. بی‌حرمتی، به هر پدیده‌ی انسانی، از سوی هیچ انسانی، قابل توجیه نیست. چه زخمی است که می‌زنید؟!

« به قفقازم، برادر خواند با خود مردم قفقاز

چو در ترکیه رفتم، وه! چه حرمت دیدم و اعزاز

به تهران آمدم، نشناختی از دشمنانم باز

من آخر سال‌ها، سرباز ایران بودم و جانباز

چرا پس روز را شب خوانی و افراشته، اهریمن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟

 

به دستم تا سلاحی بود، راه دشمنان بستم

عدو را تا که ننشاندم، به جای از پای ننشستم

به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم

چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

کنون تنها علی مانده‌است و حوض‌ش، چشم ما روشن!

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »

من، در خانواده‌ای بزرگ شدم که هرگز به فارسی صحبت نمی‌کنیم، به بچه‌هایمان، فارسی صحبت کردن یاد نمی‌دهیم، و آن‌سان که زبان مادری غنی و انباشته‌ای داریم، ثروتی غیرقابل انکار، در حیطه‌ی زبان رسمی مملکت‌مان، هم، اندوخته‌ی به سزایی داریم. تا آن پایه که می‌توانم، از همه‌ی دوستان فارسی زبان‌م، که خودشان را بی‌واسطه، نسل اندر نسل فارس‌پی می‌دانند، غلط املایی و دستوری بگیرم. زبان انگلیسی‌ام هم خوب است. تا این زمان هم، هیچ غیر ترک‌زبانی را به خاطر این‌که، ترکی را نمی‌تواند خوب صحبت کند، مسخره نکرده‌ام. اصولاً، آذری‌ها، هرگز این‌طور رفتار نمی‌کنند، برای آذری زبان‌ها، همه‌ی گویش‌ها، احترام برانگیزند. و اتفاقاً، اگر ببینند کسی میان جمع حضور دارد که چیزی از گفته‌هایشان را متوجه نمی‌شود، دریغی ندارند که حتی شکسته‌بسته، طوری حرف بزنند که طرف آزرده نشود. ( برخلاف سایر اقوام، مثل کردها که امکان ندارد چنین ارفاقی قایل شوند.)

« چو استاد دغل، سنگ محک بر سکه‌ی ما زد

تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

سپس، در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد

چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد

تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن

الا تهرانیا انصاف می کن، خر تویی یا من؟

 

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد

نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چو تنها کرد هر یک را، به تنهایی بدو تازد

چنان اندازدش از پا، که دیگر سر نیفرازد

تو بودی آن‌که دشمن را ندانستی فریب و فن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟

 

چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد؟

چرا بیچاره آذربایجان، عضو فلج باشد؟

مگر پنداشتی ایران، ز تهران تا کرج باشد؟

هنوز از ماست ایران را، اگر روزی فرج باشد

تو، گل را خار بینی و گلشن را همه گلخن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »

 در دوران پس از جنگ‌های جهانی، سیاست‌گذاری ایران، همواره بر این اساس بوده، که تا می‌تواند، آذربایجان ایران را محروم نگهدارد*. وابستگی بیشتر، امکان سرکشی‌ها و فعالیت‌های جدایی طلبانه را بی‌شک، کاهش می‌دهد، اما تا چه حد؟! آذربایجان‌ ایران با همه‌ی بهره‌مندی‌های طبیعی‌اش، چنان محروم واقع شده است که تعجب برانگیز است. سرزمین کوهستانی‌یی که با همه‌ی استعدادهای بی‌گمان بسنده‌اش، جزو استان‌های مهاجر فرست است. ترحم برانگیز نیست که برای همه‌ی شهر تبریز، با آن همه تاریخی که به یدک می‌کشد، تنها یک پارک بزرگ وجود داشته باشد با چند پارک کوچک، واقعاً کوچک، که آن هم قبل از انقلاب ساخته شده است؟! این‌که پیش از انقلاب، تبریز صاحب یکی از بزرگ‌ترین سالن‌های تئاتر و اوپرای منطقه بوده، حالا حتی  صاحب یک سالن سینمای درست و حسابی هم نیست؟! که ارک زیبا و باشکوه علی‌شاه تبریز، میان سیمان و آهن ساختمان مصلا، که آن هم بعد از انقلاب شروع شده است، گم و پنهان و تحقیر شده، دارد فراموش می‌شود؟! و مسجد کبودی که با تمام ویرانی‌اش با همه‌ی مساجد میدان نقش جهان اصفهان برابری می‌کند، این‌گونه مهجور و ترد شده، دارد از یادها می رود؟! و حالا، بهتر هم خواهد بود که زبان زیبای آذری، ابتدا نوشتارش و سپس، گویش‌ش، گم شود، نه؟! مگر نه این است که نسل بعد از انقلاب، نمی‌تواند حتی یک کلمه به ترکی بنویسد؟! این‌که بچه‌های این سامان، نمی‌توانند « دده قورد » بخوانند، « محبت ناغیلی »‌ی صمد بهرنگی را هم حتی … چه دردی از این بالاتر؟!

« تو را ترک آذربایجان بود و خراسان بود

کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدین‌سان بود؟

چه شد کرد و لر یاغی، کزو مشکل آسان بود؟

کجا شد ایل قشقایی، کزو دشمن هراسان بود؟

کنون ای پهلوان، چونی؟ نه تیری ماند و نی جوشن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟

 

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان

نه ماهی و برنج از رشت، و نی چایی ز لاهیجان

از این قحط و غلا، مشکل توانی وارهاندن جان

مگر در قصه‌ها خوانی حدیث زیره و کرمان

دگر انبانه از گندم تهی شد، دیزی از بُنشَن

الا تهرانیا انصاف می‌کن، خر تویی یا من؟ »**

( داخل پارانتز، از تمام دوستان خوب تهرانی‌ام، صمیمانه عذر می‌خواهم، همین!)

                              ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هر چند، تجربه‌ی جنگ جهانی دوم نشان داده است که محروم نگاه‌داشتن آلمان، نتوانست از بروز جنگی تا بدان حد بی‌رحمانه و خونریز جلوگیری کند.

** شعر « تهران و تهرانی » از استاد شهریار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.