به روان مادرم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عجیب است نه؟! از همان آغاز توی شکمش، خونش را میمکیم، خسته میشود از تهوعی که از این مکش به جانش میافتد، میترسد که اگر نخورد، نه خودش، که تو بمیری، و ترسی متوجه تو نیست، خونش را تا ذرهی آخر میمکی … نه ماه تمام …
بعد، میافتی به جان سینههایش، عجیب هم خوب بلدی و ذرهذره، هستیاش را در ازای لذتی معذب، میمکی … مکیدن تنها فعلی است که خوب بلدی … چقدر دلش می خواهد برای لحظهای از این همه مکیدن فرار کند، سرت را بکوبد به دیوار که اینهمه صدای گوشخراشت را توی گوشهایش هوار نکنی، حیلهگری میکنی، بچه شیرین است … بچه دروغ است … توی رگهایش خون خودش است، این تن که هر روز که میگذرد گندهتر میشود و گوشت میرود زیر پوستش، این دستهای کاوشگر، این چشمهای ملتمس و نالههای دلآزاری که مهربانیاش را از همان ابتدا نشانه رفته است، خونی که در رگهایش میجوشد، به سینه میفشارد این هیولای کودک را … میگذارد تا که باز بمکد … مکیدنی که خوب بلد است، مکیدنی که میزاید، و از این زایش، دردی که در سینهاش میخزد، … میگذراد تا بمکی چون یادت دادهاند بمکی و یادش دادهاند که بگذارد بمکی …
هیولا بزرگتر میشود، هستیات را میمکد، میبلعد، حالا که دندانهایش تیز شدهاند، او را میدرند، و عجیب حالا که بزرگ شدهاست، دلش نمیآید رهایش کند، میترسد از هیولاهایی که بیرون منتظر این یکیاند، میگذارد تا ببلعدش … بلعیدنی که خوب یاد گرفته است …
گاهی، به آن تکه نوشتهای فکر میکنم که یادم نیست کجا بود اما، یادم هست که قسمتی از کتابی مقدس بود، که خداوند، مار را به سبب اینکه، به شیطان در فریفتن «آدم» یاری کردهبود، تا به انتهای عالم، با خزیدن روی زمین مجازات میکند، و زن را با دردهای ماهانه و درد زاییدن کیفر میدهد … عجب خداوندی!!! … آن روزها که این را خوانده بودم،خدا را دوست نداشتم، خدایی که زن را اینطور کیفر کرده بود، شایستهی عبادت نبود، خداوندی که اجازه میداد که حتی میان حیوانات، ماده پایین باشد و نر، بالا، دلم به حال خودم میسوخت که باید این خدای خشن را عبادت کنم، برای من خدایی این چنین، شایسته نبود … خدایی که اجازه میداد زن را اینطور بدرند، تنها چون سیب حوا را آدم دندان زده بود … آدم!!!
سیب را هم دوست نداشتم، من خدا را دوست نداشتم … دلم حتی برای مار بینوا میسوخت … و این خدایی که چشمهایش را بسته بود تا آدمش سیب بخورد، تا یک عده فیلسوف شوند که این سیب آگاهی بود یا ناآگاهی؟؟، و این همه سال، نه به حکمت آن محاکمه، که به آنچه میان سیب بود و نبود، بیاندیشند و زن، محکوم همیشهی این دادگاه کذایی، پرومتهی مؤنثی باشد که مدام، تجدید شود تااین زالوی بدترکیب، بمکدش … من از مرد متنفر بودم … از آدم!
از دریده شدن آن همه زن، میان مردهای آهنپوش، از دریدن، از مکیدن بیزار بودم … و از خدایی که میگذاشت حتی مریم، بیآبرو شود، … در عجب بودم از کلئوپاترایی که آدم هنوز میمکیدش … میترسیدم از افتادن میان پنجههایی که تنها برایش تنی بودم که باید میبلعید … آن چشمهای دریدهای که لختم میکردند، … و از شلاقهایی که برای تنبیه عدم تمکین آدم، فرود میآمدند … های! حوا!! محکوم میشوی به تمکین مکیدنهای این آدم … آدم!!!
زن … نه ماد راست و نه دختر و نه خواهر و نه حتی معشوقه، زن است … و زن، از دندهی مرد، از خاک باقیمانده از خلقت عظیم، از تهمانده آفریده شده است …، حتی در خلقتش حقیر است …، بهشت زیر پای مادران است!!! باید درد چشیده باشی حتی، تا بهشت را لایق شوی، زن، باید مکیده شده باشد تا بتواند بهشت را صاحب شود … زن! چقدر حقیر است، که حتی خدا هم مرد است! تلخ است نه؟!
آنوقت، زنی مثل فاطمه، متولد میشود، میان دستان مردی از انبیای خدا، و میشود امّ ابیها … طنز تلخی است … دارد تلاش میکند، یک عمر تحقیر را با یک زن، که از نژاد آدم نیست!؛ « حوریّه » است، جبران کند. یک زن، نمی تواند چون هنوز حقیر است، پس! یک حوریّه، که؛ نه از باقیماندهی خلقت مرد، و نه از نژادهی حوای فریبکار، از جنسی دیگر است … فاطمه است … اینطور، مردهای دیگر … کمی ممکن است به این موجود ضعیف و حقیر رحمی آورند … آخ!
نور است … کوثر است … هر چه که هست، زن نیست … حوریّه است … میفهمید؟! این درد من است … های بانوی زیبا، میشنوی من چه میگویم که از نژادهی « حوا »یم؟! میگویم چطور میشود این خدای حیلهگر را بخشید؟! … نمیشود … تو؛ «امّ ابیها» بودی … حوریّه بودی … و تنها لایق «علی» بودی، … که میگویند لباسی از لباسهای خدا بوده است روی زمین!!! … من گیجم … گیج میشوم از این همه تردید … اما، تو حوریّهی بینوایی بودی که آنطور، آنطور پر عذاب، میان آدمیزادگان حریص به مکیدن، میان دیوار و در، فشرده شدی، گوش کن بانو! چه گناهی مرتکب شده بودی؟! که هبوطت دادند بر زمین، میان آدمها؟! … آخ! فاطمه …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چه جسارتی!!
** روزی که زن نامیدندتان … مبارک …