توی گوشم میگوید،« این یکی از بهترین سفرهایم بود سوسن! »، دلم میخواهد همینطور که توی بغلم هست، بماند. کاش میشد آدم کسی را که دوست دارد، بغلش که کرد برایش بماند … آنوقت دلتنگی نمیآمد سراغ آدم، وقتی مقنعه نماز را سرش که کرد، بوی دخترک که پیچید توی دماغش، اشکش در نیاید که کاش این دو روز تمام ناشدنی میماند، کاش اینهمه دور نمیشد از من … چقدر همهی این خانه بوی تو را گرفته است … باورت میشود که صبح چقدر دلم میخواست بیدار که شدم تو کنارم خوابیده باشی توی همان آبیها؟! اما نبودی … دلتنگت شدم …
فکرش را بکن! حالا این پارک بزرگ، برایم تنها هادی نیست، تو هم هستی و چقدر شبیه هم هستید، اما، رفتن تو نمیخواهم همیشگیی رفتن او را داشته باشد. حالا، به هر کدام اینها که بروم، تو کنارم خواهی بود … حتی روی چمنهای میدان شهدا که بنشینم، یاد اس.ام.اس ایمان هم خواهم افتاد، یاد مزاح آن شبمان هم و یاد مأموریتی که انجامش دادی، سریع!! … چقدر راحت میشود کلی خاطره ساخت هداک … نه؟!
من نمیتوانم مثل تو بنویسم … تو زیباتر نوشتی و من ماندهام چطور میشود با رازداری نوشت که چقدر دلم میخواست محکمتر بغلت کنم و محکمتر ببوسمت … که وقتی چشمهایت را میبستی، چقدر دلرباتر میشدی، چقدر دلم میخواست هم بخوابی و هم نه، بلند شوی بنشینی و با شتاب کودکانهای، مثل همیشهی انتهای تلفنهایت که تندی خداحافظ میگویی و آدم باید خیلی فرز باشد که پا به پایت بدود، بگویی و بگویی و بخندی … بانوی نیشکرها …
زمان نمیایستد، هیچوقت این کار را نکرده است تا شادمانیها، همچنان جاری باشند و تلخیها را بشویند، کاش میشد توی چشمها، نگاتیو گذاشت و مدام، صحنهها را شات به شات، ماندگار کرد … چقدر سردم بود دیشب هداکم، سردتر از آن شبی که دراز که میکشیدیم، سُر ( لیز!) میخوردیم و میگفتم چون تو سنگینتری از من پایینتر میروی، خودمان را میکشیدیم بالاتر و دوباره … میبینی که چقدر راحت میشود خاطرات خوبی ساخت، هداک؟!