یک نقد کوچک: عطر سیگار

* منتظر آمدن کسی بودن، بی‌آن‌که بدانی، توی صورتی که پایین انداخته است، پشت آن عینک دودی، صدای گرفته و بم پسرکی، چه حکمت عظیمی پنهان است …

 

هنوز تازه نشسته بودیم و تازه داشتم سرمای سوزناک آذرانه را از تن بیرون می‌کردم که تلفن‌ش زنگ زد، برای دیدار دیگری آماده نبودم و گمان نمی‌کردم با آن‌همه خسته‌گی اصلاً توان بیرون زدن و راه رفتن دیگر برای‌م باقی باشد. خودم را برای ساعتی نشستن و تنها حرف زدن آماده کرده بودم و نه بیرون رفتن و قدم زدن و دیداری دیگر.

 

آرشام را شاید یکی دوبار خوانده بودم. نه اینکه نخواهم اما، اصولاً از برخی وبلاگ‌ها دوری می‌کنم و آرشام یکی از آن‌ها بود. وقتی ساده و بی‌پیرایه گفت که برویم دیدن آرشام، نتوانستم مخالفت کنم و نیم ساعت بعد، با یک بسته ذرت بوداده، جلوی بانک مسکن، منتظر آمدن‌ش ایستاده بودیم. با آن‌که پیش‌تر وبلاگ‌ش را دیده بودم، اما خاطرم نمانده بود که ممکن است کسی که می‌بینم‌ش، چشم‌های درشت سیاه‌ غیر معمولی داشته باشد و عصای سفیدی تکه‌تکه توی مشت‌ش.

 

وقتی ماشین پیچید و ایستاد، صورت خم شده‌ی پسرک و آن عینک دودی با شیشه‌های بزرگ … و وقتی گفت:« نابیناست دیگه! » مگر نمی‌دانستم؟! … مانده بودم که بمانم یا نه؟! چیزی باید می‌گفتم، سلامی، احوال پرسیدنی اما، نتوانستم … منتظر ماندم. مرا نمی‌شناخت، حق هم داشت … ما زیادی از هم دور بودیم. و او بزرگ‌تر بود.

 

پدرش می‌خواهد برای‌مان بخواند، سرما خورده است و صدایش خش دارد. توضیح می‌دهد و بعد می‌خواند … همراه اجرای ضبط شده‌اش … صدای فوق‌العاده‌ای دارد با آن سن کمی که دارد. زیبا می‌خواند و پدرش حق هم دارد که آن‌طور مدام از او حرف بزند. وقتی می‌خواند و دستم توی دست بغل دستی‌ام، صورت‌ش را توی آیینه‌ی بغل ماشین می‌بینم. وقتی « کوچه‌لر » را می‌خواند برای من … یا « آیری‌لیخ » را برای سمیه، خب! گاهی آدمی مثل من هم کلمه کم می‌آورد. فقط لبخند می‌زنم و اشک توی چشم‌هایم توی تاریکی شبی که زود می‌رسد گم می‌شود. از این‌که بگویم آفرین خوش‌م نمی‌آید. می‌مانم که آدم توی همچین مواقعی چه بگوید خوب است؟! بلد نیستم. با آن سرماخورده‌گی و صدای خش‌دار، برای ساعتی یا شاید هم کم‌تر یا هم بیش‌تر، چقدر احساس کوچکی کردم … و … مرحبا آرشام!

 

** شاید اولین باری که در برابر داستانی کم آوردم، ده سال پیش باشد وقتی برادرم « خشم و هیاهو » را آورد برایم. خواندن‌ش برایم سخت و کسل کننده بود. مدام برمی‌گشتم و از اول شروع می‌کردم،« کدی »، « کونتین »، « بنجی » … هر بار از صفحه‌های بیست و چندم برمی‌گشتم و از اول شروع می‌کردم. نمی‌خواستم هم دست بکشم. یک‌جور لجبازی برای خواندن ، برای کشف این خشم، هیاهویی در من بود. برای شکافتن این عقده‌ی مکرّر، مجبور شدم نقدهای آخر کتاب را بخوانم. با این تقلّب بزرگ، هنوز هم بعد این‌همه سال، شاید تنها کتابی باشد که باز هم با خواندن‌ش، چیزهایی جدیدتر کشف می‌کنم و هربار برایم تازه‌گی‌ی بار اول‌ش را دارد.

 

این‌ها را گفتم که بگویم، داستان « عطر سیگار » محمد رضایی روشن هم برایم، شده بود هم‌آوردی که به مبارزه‌ام می‌خواند. این‌که چندبار خواندم‌ش بماند. میان « آرمان » و « بهروز »، میان زن یا مرد بودن، میان « پرسه‌ »ی دهشت‌ناک « میان خواب و بیداری » ـ چه تعبیر زیبایی! ـ من سردرگم مانده بودم. داستان عجیبی است. با این‌که قول داده بودم خیلی زود نظرم را در موردش برای‌شان بنویسم دیدم نمی‌توانم. چون هنوز نتوانسته بودم کشف کنم، هنوز گنگ بود و من، هنوز از این عریانی در شگفتی مست‌کننده درمانده بودم؛

 

«… دیشب خواب وحشت‌آوری دیده بودم. خواب دیده بودم آرمان دست‌هایش را از هم باز کرده و می‌خواهد مرا در آغوش بگیرد. خواب دیده بودم که عریان است. به عریانی طفلی تازه به دنیا آمده. نه! به عریانی مرده‌ای که از دنیا می‌رود. به همین اندازه وحشت‌آور بود. می‌خندید. صدای خنده‌اش هنوز در گوش‌م است. چه کابوسی دیده بودم! در طول شب چند بار بیدار شدم و هر بار که چشم بر هم می‌گذاشتم باز ادامه همان کابوس را می‌دیدم. پرسه‌ی حبس‌کننده‌ای میان خواب و بیداری بود. امّا با آنکه می‌ترسیدم و با آنکه قلب‌‌م می‌تپید، چیزی در وجودم همان آغوش را می‌طلبید. همان آغوشی که خودخواهانه مرا می‌خواست… من… چطور بنویسم آخر!؟… من همان عریانی‌اش را دوست داشتم… من … خواب دیده بودم … »

 

داستان کش و قوس‌داری نیست. خیلی ساده برش‌هایی است از اتفاقاتی نه چندان پیوسته، از این شاخه به آن شاخه پریدن‌هایی همانند نوشته‌های من شاید! اما، موضوعی که بدان پرداخته شده، موضوع ساده‌ای نیست که فراموش شود یا بشود از کنارش بی‌توجه گذشت. برای خواند عطر سیگار، باید چشم‌ و دلی سیگاری داشت تا، این عطر تحریک کننده‌ی تسکین دهنده، به عمق وجودت، به عمق ادارک‌ت نفوذ کند؛

 

« … احساس له‌شدگی دارم. ارسلان خواب است. دوای دردم سیگار است. این را کسی می‌فهمد که سیگاری نباشد. سیگار را باید دیر به دیر روشن کرد و به موقع. آن وقت دودی که داخل رفت را نباید بیرون داد. باید حبس‌ش کرد. پسر توی آیینه! نگاه‌م می‌کنی؟ تو هم که
حرف‌های سارا را می‌زنی! می‌دانم که دنیا قشنگ‌تر نمی‌شود… امّا برای یک لحظه رها می‌شوی. آن وقت می‌توان تحمّل کرد. می‌توان سیلی‌ خورده را فراموش کرد و سیلی‌های بعد را تحمّل. می‌توان قانون دانشگاه نرفتن را تصویب کرد. می‌توان خیلی کارها کرد. و همه‌ی این‌ها با یک نخ سیگار، برایم ساخته می‌شوند. با یک نخ سیگار! … پسر توی آیینه! تو این‌ها را می‌فهمی. مگر نه؟ … »

 

 

نقد، کار نویسنده نیست. همان‌طور که نویسنده‌گی کار نقّاد نیست. من، داستان « عطر سیگار » را، با چشم‌انداز یک خواننده‌ی لجوج خواندم. داستان، جا برای کار زیاد دارد.  داستان کاملی نیست اما، به سادگی‌ی همه‌ی پیچیده‌گی‌هایش، داستان موفقی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.