چند هفته پیش که به منزل برادرم رفته بودم، به محض ورود دیدم که هانیه، برادرزادهام، کتاب « قصههای بهرنگ »ش را باز کرده است و دارد به تندی روی چندتایی برگ سفید زیر دستش مینویسد. وقتی پرسیدم که چه میکند، گفت که در مسابقهذداستان نویسی مدرسه شرکت کرده است و دارد داستان مینویسد!!! یک ساعت و شاید بیشتر برایش توضیح دادم که کاری که انجام میدهد، یکجور دزدی است، که اسمش دزدیدادبی است، یک جور کپی کردن حاصل کار کس دیگری که بدون شک راضی به این کار تو نیست.
برایش از حقوقی حرف زدم که اسم پرطمطراقی هم رویش گذاشتهاند و صدایش میکنند « کپی رایت!»، برای دخترک دهساله، ساعتی از چیزی حرف زدم که نمیفهمیدش، اما میدانستم چون من دارم برایش از چنین چیزی صحبت میکنم پس باید بفهمد! هر چه باشد هر چه کار خوب است از عمه نازنینش یاد گرفته است! ولی، جدای از شوخی، حالا دیگر هاینه از هیچ نوشتهای کپی برنمیدارد،
برایش توضیح دادم که اگر خواست عین مطلب کسی را تعریف کند و حتی اگر نه عین مطلب، آنچه برداشت خودش بوده است هم، باید به صاحب اصلی آن فکر استناد کند. چیزهایی را که گفتم فهمید چون، در مقالهای که بعداً در مورد امام رضا(ع) نوشته بود، ریزهکاریهای دلپسندی را دیدم که شایستهی یک عضو خانواده جعفری است!
« کپی رایت »، حقی که مثل همه حقوق فرهنگی مسلم دیگر، هرگز توسط ایرانیهای ادبدوست رعایت نمیشود، شده است دغدغهی ذهنی من! وقتی به سادهگی شعرها و نوشتههای کس دیگری را بدون استناد، در وبلاگ کس دیگری میبینم، و بیشتر مواقع وقتی نوشتهای از خودم را، عصبی میشوم. عصبی از این لحاظ که چطور است که بعد از اینهمه مدت بار تمدن به دوش کشیدن و دم از تمدنی چند هزار ساله زدن و به عرب و عجم توهین کردن و مرگ بر آمریکا گفتنها، بعد از اینهمه دم از ادبیات ثقیل فارسی زدن و دستور زبان فارسی تدریس کردن ــ چندین سال راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه ــ، هنوز هم، نمیتوانیم معقول رفتار کنیم. هنوز هم دست به کاری میزنیم که واقعاً و عمیقاً شرمآور و غیر اخلاقی است!
این اتفاق فقط اینجا نمیافتد! حتی در کلاس زبان انگلیسی ما هم میافتد. دو روز پیش وقتی یکی از خانمها، در بحث دو دقیقهای اول کلاس، شروع کرد به تعریف کردن خاطرهای از مادرش و همینطور پیش میرفت، حس کردم این ماجرا را جایی خواندهام! آنقدر میشناختمش که کم مانده بود حرفش را قطع کنم و ادامهاش را بگویم.
وقتی به همین راحتی مبحث عمیق فلسفیای را به اسم خود و مادرش تمام کرد و استاد عقل کل کلاسمان نهایت امتنانش را ابراز کرد، افسوس خوردم که چرا یادم نبود اصل این مطلب از چه کسی بود؟! … متأسفانه از این دست اتفاقات همچنان پیش میآید و چون عمیقاً به ترکش احساس نیاز نکردهایم، به انجام دادنش مصرّیم.
به آهنگ وبلاگ من هم رحم نمیکنند حتی!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* « وقتی که فصل پنجم این سال آغاز شد،
و روح سبز بیشه از آب رودخانه گذر کرد،
فصلی که در فضایش،
هر ارغوانی که شکفت
نخواهد پژمرد،
عشق من و تو،
زمزمه کوچهباغها خواهد بود …
عشق من و تو … »
ـ اسماعیل خویی ـ