خُب! اگر شما از طرفی کسی مثل فاطمه حقوردیان به یک بازی عجیب دعوت شده باشید، و تازه تهدید هم شده باشید که اگر شرکت نکنید دیگر دوستتان نخواهد داشت و از دستتان هم شدیداً عصبانی خواهد شد، چه کار میکردید؟! آنهم بازی خطرناکی که ممکن است واقعاً بعدها دامنگیرتان بشود! البته آدم وقتی ۵ واحدیهای بعضیها را میخواند، یکجورهایی قلقلکش میگیرد که …
راستش را بخواهید من زندگی ساکت و بی سر و صدایی داشتم و دارم. شاید به نظر دختر شیطان و شلوغی بیایم ولی در کل آدم گوشهگیری هستم. پیدا کردن موضوع برای پر کردن عریضهای به این طول و تفصیل واقعاً جنونآوراست، آنقدر که این وقت شب، نگذارد جامعهشناسی شهریام را بخوانم و بفهمم مکتب شیکاگو از کجا آمد و به کجا رسید!!!
۱) بچهگیذبه غایت ساده و بیتنشی را گذراندم. شاید بزرگترین اتفاقی که در آنموقع برایم افتاد، وقتی باشد که همراه مادر رفتیم صوفیان و مدتی آنجا بودیم وقت جنگ. توی مدرسه هم بچه خرخوانی بودم. از آن دست بچههای ساکتی که زوم میکنند توی دهن معلمها و تا میرسند خانه، لباسهایشان را نکنده مینشینند پای درس و مشق! اولین سوتیام سر اولین املای فارسیام بود که شده بودم هشت! از ترس برادرهایم، یک «یک» ناقابل گذاشتم کنار هشت که دعوایم نکنند، اما، همهشان تا میتوانستند بهم خندیدند؛ چون نمرهام شده بود « هشتاد و یک »!
با آن همه عطشی هم که داشتم برای خواندن، اولین سرقت مسلحانهام را هم مرتکب شدم وقتی فقط هفت سالم بود! وقتی با همان مداد قرمز معروف بالای کتاب « برای من، برای ما، برای دیگران » دکتر علی شریعتی داداشم نوشتم « کتاب خوب من »!! که البته با پاتک شدید برادرم هم مواجه شدم که بدجوری ناکارم کرد.
عطشم برای نوشتن از سال آخر دوره راهنماییام شروع شد! آن سال، دوره رنسانس زندگی من بود. قبل از آن، نوشتن برایم واقعاً سخت بود! خصوصاً انشا! وقتی دیدم معلمها، به انشاهایی که تعداد سطرهایشان بیشتر است، نمره بیشتری میدهند، من هم خطم را درشتتر کردم و نمره خوب گرفتم!
۲) اهل تقلب هم که نبودم، اولین و آخرین تقلبم، امتحان نهایی سوم راهنمایی بود، سر امتحان عربی … وقتی هر کاری کردم بابها حفظم نشد، پشت کارت ورود به جلسهم، کپیشان کردم امّا، حتی نگاهشان هم نکردم چون توی عربی شدم نوزده! الانم عربیام از انگلیسیام بهتر است!
۳) خُب! اولین و آخرین کسی که توانستم دوستش داشته باشم گمانم خیلیها میشناسندش! شاید تنها دلیلش همان مردن به موقعش بود!! به قول استاد معروف باغ سیب! اگر او هم میمرد از او بتی ساخته بودم!
اما، اولین باری که پسری من را بوسید، خیلی زود دستگیرش شد که با همهی کهولت سنیام، بوسیدن را بلد نیستم!
۴) هیچوقت در کارم اشتباه نکردم! به این مهم همه اهل فنون واقفند! اما، خب اینرا هم نمیدانند که من یکبار خبط وحشتناکی کردم و داروی اشتباهی به بیمار تزریق کردم! البته این شانس را داشتم که دارو را داخل سرم ریختم و وقتی سرنگ خالی را برگرداندم روی میز دیدم که سرنگ دارویی که باید میزدم هنوز قبراق روی میز لم داده است برای خودش! خُب! خیلی سریع بدون اینکه کسی متوجه شود حتی شاید قبل از متوجه شدن فرشته شانه سمت راستیام، سرم را عوض کردم و صدایش را هم در نیاوردم! اینطوری نگاهم نکنید! اگر به دکتر رهبر میگفتم که چه شده است، کار را بدتر خرابتر میکرد! این بهترین کاری بود که کردم! اینرا قطعاً هیچکسی نمیدانست جز من و دکتر توتونچی که کارم را تأیید کرد! …
۴) اگر توی خواب، آدمهای متشخص را دیدن، چیز جالبی باشد من در دیدن خواب جناب ابراهیم(ع) و آقای خامنهای ید طولایی دارم!! خصوصاً سر نماز! همین اواخر خواب دیدم که آقای خامنهای پیشنماز شده است توی حیاط خانهمان! اما، قبله را ۱۸۰ درجه اشتباه گرفته بودند! میگویند نماز به قبلهی اشتباه توی خواب بد است نه؟!
من شاید تنها کسی باشم که شیطان را توی خواب دیدهام! همین دیشب که با لگد محکم زد توی کمرم و زمینگیرم کرد، اگر مریم توی خوابم، بغلم نکرده بود، دیگر سوسنی در کار نبود …
۴) از موش و گربه و سوسک و شیر و هیچ بنی بشری نمیترسم مگر … مورچه! شاید شدت ترس من به اندازهی همهی درجات وحشتی باشد که همهی بانوان عالم از گرانی* حوا تا همین خودم! داشته باشند! …
البته از انفجار همه نوع ادواتی! خصوصاً کپسول محتوی گاز خیلی میترسم … از نشستن روی صندلی جلویی ماشین هم خیلی وحشت دارم!
۴) هیچ کس نمیداند! من موقع خواندن هیچ کتابی گریه نکردم جز « خرمگس »!! و اما، هیچ داستانی به اندازه « بر باد رفته » مثل داستان زندگی من نیست!! و اسکارلت تنها شخصیتی است که در زندگی من تأثیر وحشتناکی گذاشته است! … « چاق بود و زشت » هم تنها داستانی است که خودم نقش اولش را بر عهده داشتم!
اِه! خیلی شد که نه؟! …
مثل اینکه من هم باید از چند نفری دعوت کنم! نمیدانم سعید حاتمی و استاد عزیزم، هداک و حسامالدین و همشهریی عزیزم کدامشان قبلاً دعوت شدهاند، اما من تیگلاط و بوالفضولالشعرا و آقای مقدمی را هم دعوت میکنم!
شاید من یک مدتی نباشم! … درس و مشق داریم خُب!
راستی! مترون محترم بیمارستانمان گفته است:« این جعفری برای چی دوباره رفته دانشگاه واسه درس خواندن؟! مگر مریض نیست؟! آدم مریض چند تا کار را با هم انجام میدهد؟!! … »، من که سر صبحی بدجوری خورد توی ذوقم … برای اولینبار … بدجوری آه کشیدم … ترسیدم از آهم …