پروردگارا، مرا پاکیزه بپذیر!

 

«هین مرا بگذار ای بگـــــزیده‌ دار                                

تا رسن بازی کنم منصــــور وار

گر شدیت اندر نصیحت جـــبرئیل                               

می‌نخواهد غوث در آتش خلیل

جبرئیلا رو که من افــــــــــروخته                               

بهترم چون عود و عنبر سوخته

جبرئیلا گر چه یاری می‌کــــــنی                               

 چون بـــرادر پاس‌داری می‌کنی

ای بـــــــــرادر من بر ‌آذر چابک‌م                                

من نه‌آن‌جانم‌که گردم بیش‌وکم

جان حیوانی فــــــــــزاید از علف                               

آتشی بودو چو هیزم شد تلف

گر نگشتی هیزم او مثمر شـدی                               

تا ابد معمور و هم عـامر شدی

باد ســـوزان‌ست این آتـش بدان                                

پـــــرتو آتش بود نه عـــــین آن

عین آتش در اثیــــــــر آمد یقـین                               

پرتو و سایه‌ وی‌ست اندر زمـین

لاجـــــــــرم پرتو نپاید ز اضطراب                               

سوی معدن باز می‌گردد شتاب

قامت تو بر قـــــــرار آمد به ساز                               

سـایه‌ات کوته دمـی یک‌دم دراز

ز آنک در پرتو نیابد کــــــس ثبات                               

عکس‌ها واگشت سوی امـهات

هین دهان بربند فتنه لب گشـاد                               

خشک آر الله اعلم بالرشــــاد»

 

– مثنوی –

 

روزهایی که گذشتند، مثل تمام روزهایی که گذشتند و نفهمیدم، نه آن‌چنان که نرنج‌م، نبودن‌م برای برانگیختن سوزشی که بسوزم … در برانگیختن آمرزشی که برهم، و رهیدم …

 

گفته بودی بخوانم‌ت، آن بعد از ظهر غریبی که باید ظریفه برایم شعر می‌خواند با همه‌ی غریبه‌گی شعر و من، و در هر مصرع‌ش صدای تو بود و گوش‌های من و گناهی عظیم بر شانه‌هایم … لختی آسودن میان نرمانرم آغوش‌ت، مهربان‌م … که بخوانم تو را تا اجابت‌م کنی … در تلخ‌کامی تمام لحظاتی که با یادآوری‌شان، در تردید بودن و نبودن حیران شوم … بعد از این‌همه سال، دریابم که در دوزخ جاودانه‌ای از تکرار گناهانی که لاجرعه سر کشیدم‌شان … اسیرم!

 

گفته بودی نا امید نشوم، بخوانم‌ت، با همه‌ی دانسته ناکرده‌هایم و من خواندم‌ت … مردد از کیفیت خشم و کین تو، یا چشم‌های مهربان‌ت ای پدر آسمانی … آه پدر آسمانی‌ام … مادر آسمانی‌ام … پروردگارم!

 

این همه در چلّه‌گی واماندن‌م تا بگویی‌ام که نسوختم! این سوختنی که من سوختم، سوز تو نبود و مهر تو دل‌م را می‌گداخت یا خشم تو؟! چه می‌دانستم این همه راه به خطا پیش رفته را باید که برگردم تا صدایم را بشنوی که یک‌ریز و پی در پی نهادم را بر می‌کشم … نازنین‌م! پاهایی بیمار و خسته را به تسبیح فاطمه‌ات قوتی بخشیدم … و مریم‌هایت تن مدفون‌م را که سنگ‌سار کردند، من به عافیت همه‌ی کفرگویی‌هایم، تنبیه شدم تا به تو رسیدم! تمام آنچه آموخته بودم را، قدم در قدم آزمودم و به یقین تو داننده‌ای بزرگواری که شکست‌ناپذیری!

 

گوش کن پروردگارم! من در خون نبی‌زاده‌ات غسلی مرتکب شدم به امید لقای تو، نازنینم، و عاشورای امسال، با تهنیت تو، میان توسلی دور، میان پنجه‌های بریده بریده‌ای، لبان تشنه‌ای را سیراب کردی … من به جزم حماسه‌ات، خداوندی‌ام را به کیفر تمام شرک‌گویی‌های پنهان و آشکارم در بارگاه‌ت قربانی کردم … تمام کردم تا تمام‌م ببخشی … در عزلتی پر درد، خون‌م را قطره قطره تطهیر کردم و وجودم را لحظه لحظه … باشد که پاکیزه‌ام بپذیری*

 

خواسته بودی بخوانم‌ت تا بپذیری‌ام … خواست‌م بخوانم‌ت … با آن‌چه از تو در خود کم نهاده بودم، آن‌قدر بزرگ شدی که برخاستم … با بزرگ کردن تو در من بود که من پذیرفته شدم …

 

اکنون! بیرون آمده‌ام تا بیازمایی ایمان‌م را و یقین می‌دانم که هنوز دستان بلندت، یاورم خواهند بود اگر بخوانم‌ت … گوش کن خدایم! از وسوسه‌های نفسی که در من چنین لگام گسسته است و در خطوات شیطانی که پای در رکاب روح‌م نهاده است، به تو پناه می‌برم … با همان دعایی که نیم‌شبی آموختی‌ام … تا وسوسه که انگیخته شد و دست که فرو لغزید و پای که در افتاد، پشت‌م به پناه تو گرم باشد و نترسم …

نترسم که چقدر بی‌رمق‌م از این امساک و پرهیز … به تمام آب کردم پلیدی‌هایی که میان گوشت و پوست‌م برآمده بودند … من تمام آیین توبه را به جا آوردم … اکنون که فرموده‌ای بیرون آیم، هنوز هم نگاه‌م کن! که چشم‌هایم به این همه نور نابینایند، به نام تو، و به تو، نیست تویی غیر تو، و تو بزرگ‌ترینی**  

 

  *کسی گفته بود: پروردگارا، مرا پاکیزه بپذیر!

** بسم‌الله و بالله لااله‌الا‌الله و الله اکبر

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

می‌گوید من از آزردن‌ش لذت می‌برم! می‌گویم من هرگز از پذیرفتن تقصیرم، از به گردن گرفتن گناهی که مرتکب شده‌ام، نترسیده‌ام! اگر تو را مقصر هم می‌دانم، سوسن سنگین‌تر گام برمی‌دارد این روزها، با شرمی که شانه‌هایش را می‌لرزاند و هر باری که آسمان توی چشم‌هایش آب می‌شود، از خشم خدایی تا بدین پایه منتقم، از هم پاره پاره می‌شود … بگذار تا در این آزمون دیگری که برای طهارت‌م برگزیده‌ام، دل‌م پیرو خردم باشد و دست بردارم از آزمودن تمام آنچه به یقین مکاشفه‌ای عظیم بود که تردید، بیچاره‌ام کرد که اکنون، با فشار افکار مزاحمی که از پیش رفتن در راه او، درمانده‌ام، و با این همه راه نا به‌راه که باز گشته‌ام، خسته‌ام …

دست بردار از من! که با به‌خاطر آوردن همه‌ی تویی که بر من رفت، صد بار آرزوی مرگ می‌کنم و صد بار از وحشت قضای این تقدیر قالب تهی می‌کنم … دست بردار از این منی که می‌گویی آدم نیستم! نیستم را روزهاست که پذیرفته‌ام! تازه‌ای بگو اگر داری، اگر نه! رهایم کن! بگذار در این جوش و خروش و برآشفتن‌های پی در پی، دلهره‌ام نگاه ملکی باشد که به هزار حیله، نصوح‌م را به پیمان می‌آزماید … این‌بار نسوختم … زیرا از وحشت سوختن بود که رستگار شدم … دست بردار از من!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.