گوشیاش را میدهد دستم و میگوید: « ببینش! ولی چیزی نگو! »، دخترها را چشمبسته میآورند جلوی دو تا شامپانزه که جای دو تا پسر خوش تیپی که قبل از بستن چشمهای دخترها نشانشان دادهاند نشاندهاند و بعد یک موسیقی رومانتیک هوس برانگیز … دست هم که نباید بزنند … شروع میکنند به بوسیدن لبهای شامپانزهها، محکم و غیضآلود … طولانی!
جانورها را عجیب تعلیم دادهاند! یاد انتری میافتم که لوطیاش مرده بود، چسبناک و شهوتی … جانورهایی جای جانورهایی و روبروی جانورهایی … طول میکشد و دست هم که نمیزنند، لبهاشان به هم گره میخورد و کنده میشود و دوباره … و یکباره، چشمبندی که برداشته میشود … چشمهایی که گشوده میشوند و فریادهایی از ترس و شرم و انزجار … چندش! فقط چندش!! همین … به همین راحتی و بعد خندیدند …
عشق نابیناست … عشق را گفته بودم که دروغ است … حالم به هم خورد … بازی نفرتانگیزی بود با دخترها، و حتی با شامپانزهها هم … بازی دلانگیزی برای مردها تا به حماقت زنها بخندند … زنهایی که دست نزدند، بو نکردند، حس نکردند … باور کردند، که میشود چشم بست و بوسید، که نترسید که دروغ و نیرنگی در کار باشد، … که اگر به ناگاه چشمهاشان را گشودند، لبشان میان لبهای شامپانزهای کش نیامده باشد …، مردمی نخندیده باشند، مردی نخندیده باشد، و تنی نلرزیده باشد … انترهایی با لوطیهای مرده!
__________________________________
* نام کتابی از صادق چوبک:«انتری که لوطیاش مرده بود».