آن سال، که خودم را برای آزمون استخدامی آماده میکردم، نذر کردم ـ که کم اتفاق میافتد ـ که اگر قبول شدم، اولین حقوقم را بهطور کامل در راه خدا انفاق کنم. با همهی ادعاهایی که شد که چون بند پ خوبی ندارم موفق نخواهم شد، یاد حرفهای پدر آرامم میکرد که هموارهی کودکیام یادمان داده بود یوسف(ع) که خدا را فراموش کرد، خدا هفت سال فراموشش کرد، به خدا اکتفا کردم و شدم نفر دوم آزمون و مدعیان، درماندند. آن سال، همهی حقوقم را تا دینار آخر بخشیدم و سالی گذشت، و خرداد رسید. درماندم، با اینکه نذرم برای یک سال بوده است و قصد تکرار نداشتم، مردّد شدم، اما، نمیدانم چه شد که خودم حکم دادم که چون در نظرم نبوده که هر سال اینکار را تکرار کنم، پس نیازی نیست تا دوباره همهی حقوق آن ماهم را ببخشم … همان سال هم بود که ام.اس آمد و درست همان اول خرداد هم بود که آمد … از چنین خدای سریعالعقابی چنان ترسیدم که مصمّم شدم هر سال، عیدی سالانهام را هر چه بود از کم و زیاد، ببخشم … آنهم به کسانی که نه مرا میشناختند و نه من میشناختمشان و شوهر خواهرم امین من شد. هر سال، شب چهارشنبه سوری که میشود هدیههای من میرود خانههایشان و دلم روشن میشود … به برکت این ادای دینی که خدا گفت بر گردن ماست از آنچه روزی ما قرار داده است …
امروز که نمازم تمام شد، خواهرزادهام آمده بود برای گرفتن هدیهام، وقتی تمام و کمال دادم، سر سجادهام که برگشتم، قرآن را که باز کردم خدا گفت: مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا «۲۳»… گریهام گرفت!
سورهی احزاب، آیهی ۲۳: « از مؤمنان مردانى هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند، صادقانه وفا کردند ، برخى از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و برخى از آنان انتظار میبرند و هیچ تغییر و تبدیلى [ در پیمانشان ]ندادهاند.»