نوشتن یا ننوشتن؟!

خوب من!

نوشتن همیشه هم کار ساده‌ای نیست. گاهی حتی از زندگی کردن هم سخت‌تر می‌شود، گاهی حتی می‌شود خود زندگی و مثل بختک، سنگین می‌افتد روی دل‌ت و می‌فشاردت و می‌آزاردت و رهایت هم نمی‌کند که حتی اگر شده برای چشم برهم زدنی، خودت باشی و خودت …

 

نوشتن، از حرف زدن هم سخت‌تر است و خطرناک‌تر … موقع حرف زدن، روبه‌رویش که می‌نشینی و حرف می‌زنی، صورت‌ش که سرخ و سفید شد، چشم‌هایش که تنگ و گشاد شدند، می‌فهمی که کجای حرف‌ت به‌ش برخورده است … اما، وقتی می‌نویسی و خصوصاً برای دل خودت که می‌نویسی و همین‌طور بی‌مهابا، تکه‌تکه‌های دردت را می‌کشانی روی سفیدی و سیاهی‌هایی مانده‌گار، که حتی توی بدترین حالت‌ش هم تصور نمی‌کنی که به کسی بربخورد، و بی‌بهانه نوشتن‌هایت، بهانه‌ی دل‌آزرده‌گی کسی بشود، مکتوب و مستند بودن‌ش خطری‌اش می‌کند …

 

نویسنده‌گی، شجاعت احمقانه‌ای می‌خواهد. وقتی خصوصی‌ترین و درونی‌ترین خیالات و آمال و آرزوهایت را می ریزی بیرون و می‌گذاری هر کسی آنها را بخواند و تجزیه تحلیل‌شان کند، باید خیلی احمق باشی که طوری بنویسی که انگار کنند دست‌ت به هر خونی که گمان برسد آلوده است … و همین!

 

نوشتن همیشه برایم، راهی برای آرام شدن بود، دوباره جان گرفتن … فراموش کردن هر آن‌چه آزارم می‌دهد … گفته بودی بنویسم تا فراموش کنم، چرا این روزها، نمی‌شود با نوشتن خالی شوم؟! آن‌طور نگاهم نکن که انگار هنوز هم هستی … توی این شب بلندی که تن‌م را به بند ماه کشیده است، و خدایی که میان تاریکی‌اش کمر به تکفیر من … تو با آن چشم‌های آبی تیره مرا آزار می‌دهی … همچنان به این صورت معصومی که خم شده است روی صورتم …

 

امشب نشسته‌‌ام برای تو بنویسم … اما، برای اولین بار است که می‌ترسم از نوشتن … از کلمات … از هر آن‌چه ممکن است نه من باشد و نه از من … با این اصراری که داری برای یافتن هر آن‌چه ثابت کند دوست‌ت ندارم. حتی این‌که نگویم که دوست‌ت دارم … نفس‌م که سرد می‌شود و توی گلویم گرد می‌شود … چیزی به سنگینی‌ی همه‌ی بودم توی تنگی‌ی معذب سینه‌ام تاپ‌تاپ می‌زند … سردم می‌شود … دست‌هایم را می‌آویزم به گردن‌ت، صورت‌ت را برمی‌گردانی، نفس‌م بند می‌آید و نگاهم نمی‌کنی که ببینی‌ام، که افتاده‌ام به پاهایت … که افتاده‌ام از پا …

                                                                                                                                 

می‌گذاری مثل آن دورها، سرم را بگذارم روی سینه‌ات؟! صدای مرده‌ی قلب‌ت خواب‌م می‌کند. دوست دارم وقتی همه‌ی هستی سنگین می‌افتد روی من، دست‌های تو حلقه‌ شوند دور تن‌م … چه احساس قشنگی‌ست دوست داشته شدن … چقدر دل‌تنگ تو بودم … چقدر دل‌م برای تو تنگ بود … بزرگ بودی و من هر چه کردم نشد طوری دوست‌ت داشته باشم که شایسته‌ات باشد … می‌گذاری دست‌ت را بگیرم توی دست‌م؟! لابه‌لای انگشتان باریک بلندم؟! … من گرم و تو سرد … دست‌ت را ببرم طرف دهان‌م، هاه کنم که گرم شوی؟! … چقدر هوای این‌جا سرد است! چه شب بلند نفرت‌انگیزی است …

 

سرم را بلند کنم، ببینم دست‌م را گرفته‌ای توی دست‌هایت، لب‌هایت که مماس باریکی‌ی ممتد انگشتان‌م … چه چشمان مهربانی داری تو، دلم می‌خواهد توی سیاهی‌ی مرطوب چشم‌هایت گم شوم … ماه من! چرا نمی‌گذاری این بغض فروخورده را فریاد بزنم؟! چقدر دنیا کوچک است و سنگین … چقدر این شب‌ها نفس‌هایم تلخ شده‌اند و سرد … کاش می‌شد احساس را شنید … دید … کاش می‌شد زمین که می‌افتادم بلندم می‌کردی … کاش می‌دیدی که تمام دیشب، میان حجم عظیم خواب‌های مبتذل، چقدر ترسیده‌ بودم از رفتن … کاش می‌شد برگشت به همان کافی شاپ خلوت، پشت همان میز … فنجان‌ها را بکشیم کنار … دست‌هایم را پهن کنی روی میز …

 

چرا نمی‌شود؟! چرا کسی باور نمی‌کند من عاشق‌م؟! … چرا نمی‌توانم توی گوش‌ت که خم شده‌ای روی سینه‌ام زمزمه کنم که چقدر برایم عزیزی؟! و اگر گفتم، باورم می‌کنی یا نه؟! … چقدر جنون‌آور است تصور این که باور نکنی‌ام! … خدا خدا می‌کنم و تمام صورت‌م پشت اشک گم می‌شود، پا که بندم نمی‌شود و می‌افتم و زانو می‌زنم برابر تصویر پدر که از من بلندتر است، خدا خدا می‌کنم ناله‌ام می‌پیچید توی سرم و سردم می‌شود وقتی بغل‌م می‌کنی « سوسای من … سوسای من! » می‌لرزم و می‌ترسم و دنیا برایم تنگی آغوشی می‌شود که سردم می‌کند، چیزی توی گلویم چنبره می‌زند و صدایم در خودم گم می‌شود … تمام صورت‌م را میان دستانم پنهان می‌کنم و از ترسی مردّد می‌لرزم … « سوسنم! با من حرف بزن! ».

 

« آتش عشق تو خاکستر کرد … » صدایت، توی سرم که از حجمی رنج‌آور متراکم شده است می‌پیچد، می‌شنوم که می‌گویی و نمی‌فهمم. دنبال کلمه‌ای هستم که بدانی چه دردی می‌کشم. روی زمین سرد زانو می‌زنم و التماس‌ت می‌کنم از خشم‌ت … خدا از پشت پنجره، دستم روی دهان‌م که مبادا چیزی بگویم که ناراحت شوی و باز، صدای بغض‌ت که می‌شکند و مرا در هم می‌شکند … دست‌م که نمی‌رسد بغل‌ت کنم که توی گوش‌ت بگویم « عزیزم … عزیز دل‌م … »، می‌گویی نمی‌خواهی بشنوی و من چه کاری از دست‌م بر‌می‌آید؟! به دیوار سفید سرد تکیه می‌دهم و لکه‌لکه‌ی حضورم آب می‌شود … تمام صدایم پشت اشک‌ گم می‌شود … سکوت کش‌داری میان من و تو … آزار دلی که نمی‌دانست تو تمام این روزها نشسته‌ای تا از میان آن‌چه گفته‌ام به این برسی که شاید دروغ بوده‌ام، تمام این روزها سخت با هم تلاش کردیم تو را طوری دوست بداریم که شایسته‌ی توست … دلم گنده می‌شود و سینه‌ام تنگ و نفس‌م بالا نمی‌آید … خدا خدا می‌کنم و التماس‌ت می‌کنم که بمانی و تو، دست تکان می‌دهی برای رفتن بدون من … آن‌قدر ترسیده‌ام که تکان هم نمی‌توانم بخورم، تمام صدایم پشت اشک گم شده است، می‌گویی بروم و بخوابم و صبح که برخاستم، فردا که شد حرف می‌زنیم …

 

ماه توی آسمان که تنها ایستاده است، چشم نیمه خواب و حسود آسمان … خدا پشت پنجره ایستاده است هنوز … صدای هق‌هق‌م بلند می‌شود و بغضی که ناگزیر می‌ترکد و روح‌م میان من و او متحیر می‌جنبد. خدا خدا می‌کنم که صبح فردا را نبینم. قسم‌ش می‌دهم به روح شب که صبح، روشنی‌ی فریاد گنجشک‌ها نشود توی گوش‌م … دراز می‌کشم و چشم‌هایم از سقف آویزان می‌مانند. تمام‌م پشت اشک گم شده است. آن‌قدر خسته‌ام که همان‌طور تا صبح بی‌حرکت، مرده‌ای می‌شوم در گرمی‌ی عذابی که از صدای هق‌هق تو، روح‌م را ناخن می‌کشد. چقدر اندوه تو رنج‌م می‌دهد … چقدر من بد بوده‌ام … خدا خدا می‌کنم که خوابم بگیرد و با همان صورتی که ‌آب نزدم میان زمین و آسمان به تعلق مبهم دلی هراسان، در خواب غوطه می‌خورم.

« بین من و تو فاصله غوغا می‌کنه … » خدا خدا می‌کنم این‌همه خواب باشد و بیدار که شدم، صدایم کنی « سوسنم؟! » … صدای بلند شکم‌های گرسنه‌ی سرما روی شاخه‌های لخت سحر، چشم‌هایم را باز نمی‌کنم از ترس این باور که هنوز مانده‌ام … سنگین از تلخی‌ی گزنده‌ی حرف‌های تو، مبهوت توی بسترم می‌نشینم. تو میان فاصله‌ای از من تا تو، چشم‌های قشنگ‌ت که خیس خوابیده‌اند و من، نمسیس خودآزاری که دوست‌ت دارم … گفته‌ای نگویم دوست‌ت دارم و من … نفس‌هایم پشت اشک گم می‌شوند، … صبحی که با تلخی‌ی کدورت کلمات، میان من و تو فاصله‌ای شده است … که کاش هرگز بیدار نمی‌شدم … که نتوانم بگویم … که کاش می‌گذاشتی ثابت کنم … که قلب‌م را برای تو آذین بسته‌ام … که دوست‌ت دارم!

 

این‌ها را هم که می‌نویسم، می‌ترسم تو که می‌خوانی خیال بد کنی … که چرا می‌نویسم این‌طوری؟ … عزیزم! 

« می‌توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می‌بخشی … »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نوشته است:

بگذار انسان ساده‌ترین دروغ‌های “خوب” را باور کند. زمان ، باریک‌تر از گذرگاه‌های یال ِ کوه‌های برف‌اندود ِ تصویرها ، و عمیق‌تر از نگاه ملتمس دره‌ها بر ستارگان ِ شب‌های بی‌مهتاب بود که ما خویش را – در نهایت ساده‌ترین دروغ‌های رنگین ذهن – از انتظار گشایش مبهمات مرز ناپذیر می‌رهاندیم .
و دیگر فراتر از حد ِ ما هیچ معبری نمانده بود که هر قدم بر تنهای ما کوفته می‌شد و ما گام‌گاه ِ دیگران می‌شدیم . از کران تا کران .
این فصل‌های درهم ریخته از کدامین خورشید جدا شده اند ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.