«هین مرا بگذار ای بگـــــزیده دار تا رسن بازی کنم منصــــور وار گر شدیت اندر نصیحت جـــبرئیل مینخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افــــــــــروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا گر چه یاری میکــــــنی چون بـــرادر پاسداری میکنی ای بـــــــــرادر من بر آذر چابکم من نهآنجانمکه گردم بیشوکم جان حیوانی…Continue reading پروردگارا، مرا پاکیزه بپذیر!
سال: ۱۳۸۵
نوشتن یا ننوشتن؟!
خوب من! نوشتن همیشه هم کار سادهای نیست. گاهی حتی از زندگی کردن هم سختتر میشود، گاهی حتی میشود خود زندگی و مثل بختک، سنگین میافتد روی دلت و میفشاردت و میآزاردت و رهایت هم نمیکند که حتی اگر شده برای چشم برهم زدنی، خودت باشی و خودت … نوشتن، از حرف زدن هم…Continue reading نوشتن یا ننوشتن؟!
یلدابازی؟!
خُب! اگر شما از طرفی کسی مثل فاطمه حقوردیان به یک بازی عجیب دعوت شده باشید، و تازه تهدید هم شده باشید که اگر شرکت نکنید دیگر دوستتان نخواهد داشت و از دستتان هم شدیداً عصبانی خواهد شد، چه کار میکردید؟! آنهم بازی خطرناکی که ممکن است واقعاً بعدها دامنگیرتان بشود! البته آدم وقتی ۵ واحدیهای…Continue reading یلدابازی؟!
هنوز هم کپی رایت!
چند هفته پیش که به منزل برادرم رفته بودم، به محض ورود دیدم که هانیه، برادرزادهام، کتاب « قصههای بهرنگ »ش را باز کرده است و دارد به تندی روی چندتایی برگ سفید زیر دستش مینویسد. وقتی پرسیدم که چه میکند، گفت که در مسابقهذداستان نویسی مدرسه شرکت کرده است و دارد داستان مینویسد!!! یک…Continue reading هنوز هم کپی رایت!
به همین سادگی!
نوشته است: « داخل ماشین گرم بود و بیرون سرد. روی شیشهی عرق کرده، یه بچه کشیدم(همون چشمچشم دو ابروی خودمون). بعد از چند دقیقه دیدم اشک از چشمهای بچه سرازیر شد. شیشه سرد بود. سردش شده بود. دستم رو روی شیشه مالیدم. حالا دیگه بچهای نبود که سردش بشه … » آره … به همین…Continue reading به همین سادگی!
فصل پنجم
۱) ــ ابوالفضل … کجایی؟! … ابوالفضل بیا … بیا اینجا، ابوالفضل؟! ــ از کتامین بدم میاد … ــ ابوالفضل؟! بهم خونه بده، بچه بده، … ابوالفضل به برادرم هم خونه بده، به خواهرم هم … ابوالفضل من بچه میخوام آخه … ــ بس کن خانوم! یکی کنارت هست که از داد و…Continue reading فصل پنجم
یک نقد کوچک: عطر سیگار
* منتظر آمدن کسی بودن، بیآنکه بدانی، توی صورتی که پایین انداخته است، پشت آن عینک دودی، صدای گرفته و بم پسرکی، چه حکمت عظیمی پنهان است … هنوز تازه نشسته بودیم و تازه داشتم سرمای سوزناک آذرانه را از تن بیرون میکردم که تلفنش زنگ زد، برای دیدار دیگری آماده نبودم و گمان…Continue reading یک نقد کوچک: عطر سیگار