میگوید چند سال است؟ میگویم شش سال … زیر درختها که آنهمه سبزند مینشینیم، ناهید و پسرش آن طرف حوضها، نگاهش میکنم که چقدر پیر شدهایم.
میگویم، آنقدر دلم از این بدکرداریها گرفته است، میگویم دلتان برای سوسن سوخت نه؟ به تندی میگوید نه، آرام تکرار میکند نه … میگویم حوصلهی نشستن و نگاه کردن، میپرسم نه؟ میگوید تنها شدهام، تنها بودهام … آری دکتر … خیلی خیلی تنها شدهایم! میشود گفت تغییری نکرده است، شکستهتر شده است و آرامتر، مرد ـ تر! میگویم پیر شدید دکتر … میگوید آری پیر شدم! … آنقدر از بیمارستان زنگ میزنند که نمیتواند ناهارش را تمام کند، نمیشود نخورم و یا بخورم … نگاهش میکنم که مدام گاهی فارسی گاهی ترکی صحبت میکند، دست میکشم و نگاهش میکنم، چقدر طول کشید این رفتن، چقدر دل بسته بودم به آن تکه بریدهی روزنامهای که رویش برایم نوشته بود «الا بذکرالله تطمئنالقلوب»، و سر به سر گذاشتنهایم … و آن چشمهای ریز و خستهای که آزارشان میدادم تا خیس شوند … نگاهم میکند، لبخند میزنم … میگوید چرا نمیخوری؟ میگویم من وقتی صحبت میکردید خوردم، اما غذایتان سرد شد … میگوید زندگی من شده است این! و برای همین است که تنها مانده است …
میگویم میشود فردا را با هم تنها باشیم؟ تو و من، بدون دوستانت، بدون گوشیات؟! قولش را میگیرم، اما فردا که میشود هم دوستش هست و هم گوشیاش که مدام زنگ میخورد … دلم میگیرد … از او دلم گرفت … یا هم از خودم، از آمدنم، از رفتنم … صورتم خیس میشود، میگویم امین، میشود دیدت؟! میگویم نمیخواهم ناهید ببیند گریه میکنم … گریه میکنم و میخندم به حرفهایش … گریه میکنم و میخندم … سرم را میچسبانم به سینهات … دستهایت را میاندازی دور کتفهایم … صدایت توی سینهات، پژواک میشود به تنم … تنم میان بازوانت … میگویم آه مارتی آه مارتی …
از نوشتههایم، از نزدیکترین لحظاتمان به هم، و مشت تو که بوسه شدم میانش، دستش را میگذارد روی لبهایم، چقدر مثل تو نوازشم میکند … چقدر مثل تو، آرام میخزد توی سینهام … بانوی ظهرگاهان اکتبر … میبوسمش … سنگین و طولانی … نفسم بند میآید و بلندم میکنی و میافتم توی تاریکی ممتد خشم تو، دست میگذاری روی زخمم … زخمم دهان دره میکند و فرو میغلتد، آرام خودم را میکشانم سمت تو نگاههایت، پریشان میشوم از هیبت عبوس تو، بالای آن تپه که بود، میگویی سوسن کوچولوی احمق من!
میگویم آمدهام دلتان را بدزدم! میگوید مال خودت! میگویم، دلتان برای سوسن سوخت؟! اینطور که شتاب قدمهای کوتاهتان را برای پاهای خستهام آهسته میکنید؟! من دارم با بچهها میروم باغ … از درختچهها که بالا میروم، روی آن شاخهی خمیده درخت سیب، دراز میکشم و خورشید صاف میافتد توی چشمهایم، میگوید عینکت فتوکرومیکه؟ خیلی بده نه؟! نمیدانستم اینطور عینکها بد هم هستند … میآیم بپرسم میبینم توی صورتیهایش خوابش برده است، روی زمین سنگی و سرد دراز میکشم، مردان لخت به قربانگاه آبی میشوند، و قلبهای تپنده، هنوز خواب است، کاش مرا میبردی از این قفس بیرون، چقدر دلم تیر میکشد و آهسته آهسته، حتی میترسم بلند شوم بروم دستشویی، مبادا صدای جیرجیر درها، و نگاههای دزدیده و مردد و مشکوک، و کف دستهای خالی من، مشتم را باز میکنم، کیفم میافتد روی زمین، یادم نمیآید در کدام طرف خانه است، ایستادهام و رنجی عظیم توی سینهام، مارتین توی آیینهی تمام قدی تماشایم میکند … سوسن کوچولـ … نگاهها سنگین هستند … من اینجا چه میکردم؟! اینبار … اینبار که برگردم … میپرسم امین میشه دیدت؟! میگوید تا چهل و پنج دقیقهی دیگه، محمد «میخندم» را میخواهد و گریه میکند … دلم میخواهد بزنم توی گوشش که این همه داد نکشد کنار من، من از فریاد همیشه میترسم … پیش سوسن … میگویم داد نزن محمد! پا می شوم میروم دهدهر ها! چشمهایش ترسو هستند و ریز نگاهم میکنند، نرو خاله! دیگه اذیت نمیکنم! میگویم من دوستتان داشتم دکتر ولی … چشمهایم خیس و سنگین شدهاند، مثل الهه میترسم کسی مرا با چشمهای خیس ببین
د، با رنگهای سرد و گرم … دختر!
چقدر تنهایی ترسیدهام تا گریهام گرفته است؟! توی شهری به آن بزرگی … با آدمهایی بیتفاوت به لرزش شانههایت … تاکسیهای بدون رادیو، آدمهای عصبی و کم حرف، آدمهای پرگفتگو، نه رو در رو … شمارش معکوس پریدنی تا به ابد … میگوید برایت پاسور؟! یاد پریناز میافتم توی خوابگاه، روی تختها، اسمها و رسمها، دوست پسرهای الکی، من درآوردی … ازدواجهای بیسرانجام، میگویم باز کن! دلهامان دور است و خودمان هم دور … پاستیل روی رنگ قهوهای دیوار سر میخورد، سر میخورم و کم مانده بیافتم! آدم اینجا با خودش میترسد … ترس دست و پا میشود … و نگاههای دزدیده … نامطمئن … گستاخ!
چرا مرا نمیبری؟! کاش میشد موبایلت خورد میشد وسط خیابان، یا هم من زنگ میشدم توی گوشت … میگویم هیجدهم روز تولدشه! کمکم میکنی چیزی براش بخرم؟ میخرم! هوا گرم است و من کلفتم! با کمی جابجایی در اعراب، من کلفتم! میگوید تو کلاغ منی! میگویم بین این همه چیزهای قشنگ … چرا کلاغ؟! … نمیداند، حس میکنم دلم میخواهد پر بگیرم لابلای درختهای تبریزی، چنارها … توی بغلت که هستم آرامم … امشب شب تولد توست … یک شب قشنگ سورمهای رنگ … مثل رنگ مخملی که مادر پیراهن داشت … مخمل آبی … آبی درباری!
میگویم دیگر هرگز نمیآیم … میگوید هه! در مورد وبلاگت هم همین را میگفتی … یادت هست؟! … میگوید باز هم پیشم بیا تا باور کنم دوستم دارید … میگویم باشه دکتر … میآیم … ولی کوتاه … خیلی خیلی کوتاه … و شهری کوچک … آبی و سبز … مخملی …
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* تهران بودم …