سرم را ساعتهاست گذاشتهام روی شانهات، دستهایت میان من و تو، حصاری شدهاند از تردید … با خودم میگویم «دیگر بس است سوسن!»، … خیلی دیر شده است برای رهانیدن روحی که در بند روحی، ابرامی مضحک را تجربه کرده است. نبوده است تا ببیند که چگونه از دوست داشتنها و مهربانیهای زلالی در عطشی مکرر، پاهای ناتوانم را در پی خویش کشیده است. ندیدهای مارتی، تو هرگز نبودهای تا رنجهای سوسن را ببینی و سردی سنگین روحت را از شانههایم برگیری … چشمهای آبی تیره، در هالهای از رنگهای سبز و خردلی و زرد، چانهی تیره از اصلاحی شتابزده، و پیراهنی همواره آبی … خطی تیره و زمخت از میان موهایت تا بالای ابروهایت پایین میآید، هنوز نگرانی توی چشمهایم که میگفتی سیاه روشناند، نگاهت گره میخورد توی لبهایم، میبوسمت، بغلت میکنم … سرد و نحیف، چقدر اینبار کوچک شدهای و معصومانه، در ظلمی عاشقانه، قربانی میشوی … سرت را بلند میکنی، اینطور که افتادهای به پاهایم، بلندت میکنم و بلند که میایستی، دستهایت دور مچهایم، گره میخورند، «نه سوسا … نه!»
خط تیره است و حاشیهی نامنظمی دارد، تا انتها که میرسد، میفهمی که دیگر تمام شدهای، دو طرف صورتت را میگذارم روی هم، چشمهایت همدیگر را میبینند …
گوشهای دنج، میان خنکی دلپذیر باغچهی گلهای سرخ، در همهمهی هموارهی گنجشگکان لاغر و گرسنه، میان سرخی فروزندهی زردی صورت آتشی، شاخههای خشکیدهی تاکمان، پوست تنش میسوزد، بوی گرم که میپیچد توی دماغم، بلند میشوم، دانهی سیاه مردمک چشمان مهربانت میان خردههای صورت زل زده است توی چشمهایم، دیر شده است و حالا، حتی صورتی لبهایی که وقتی نمیخندیدند زیباتر بودند هم نمیتواند وادارم کند برای در آغوش کشیدنت درنگی کنم … مثل آن دورها، دستم را روی صورتت فشار میدهم، مشتم پر از تو میشود، بوی برزک میدادی و تربانتین، گرم و تلخ، مشتم را که باز میکنم، لابلای انگشتهای نسیمی که همواره در تو میوزید، پخش میشوی روی کاشیهای حیاط، گوشهی دامنم را رها میکنم، هر چه از تو باقی مانده بود، رقصان میلغزند میان دود گرم و غلیظ، …
تمام میشوی …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. کسانیکه کتابهای خوبی خواندهاند، میدانند که گاهی خواندن کتابی، آدم را از دنبال کردن چیزهای مهمی در زندگی مأیوس میکنند. گفته بودم که دلم میخواست شوهر انقلابی داشته باشم که تبعید بشود و برایم نامههای عاشقانه بنویسد … ده، یازده ساله بودم که دنبال کردن گزارش هفتگی و اخبار و روزنامهها رکنی محکم در زندگی روزمرهام بود. گاهی حتی پیشبینی سیاسی هم میکردم، تا اینکه «قلعه حیوانات» را خواندم … این کتاب کوچک را که در نگاه اول، بیارزش و کودکانه به نظر میآید را که بخوانی، «قوچعلی و جوجه خروسها» را که ضمیمهاش کنی، احساس میکنی دیگر نیازی به دنبال کردن اخبار نداری … مثل «بنج
امین» سرت را میاندازی پایین و جان کندن «اسکار»ها را تماشا میکنی، از آتش گرفتن ناگهانی بازارچه هول نمیکنی و یادت نمیرود که این جوجه خروسها دانهای سهریال نبودند! آنوقت، … ناپلیونها را که تشخیص دادی، میتوانی منتظر ورود آدمیزادها باشی، … میتوانی خیلی چیزها را که دیدی، اعصاب نازنینت پیچش نگیرد و سر مبارک را نزنی به دیوار … میان گوسفندانی که سرود ملی را از بر میکنند و قورتش میدهند، گاهی میشود خری را پیدا کرد که اندیشمندانه، تغییرات مهلک جامعهی آرمانیاش را نظاره کند … اگر «قلعه حیوانات» را بخوانی …
۲. میگوید تو «جودی» هستی اما، نباید دنبال «آقای پندلتون» باشی، جودی در دنیای واقعی باید با جودیها زندگی کند، نباید به پندلتونها فکر کرد … نباید … باید همواره جودی بود!
۳. جدیداً به قدری ظریف دروغ میگویم که خودم از هیبتشان میلرزم!!!
۴. تصمیم گرفتهام با آدمها به گونهای رفتار کنم که با من رفتار میکنند. این رفتار را که در پیش میگیرم، احساس آسودگی بیشتری میکنم. دیگر اندوهگین نمیشوم که افسوس از زلالیی مهری که زیر پاهای پوشیده در کفشهای شیک مارکدار تکهتکه کردند … وقتی آیینه میشوی، صورتهای کریهشان را که دیدند، حتی اگر بشکنندت، باکی نیست … اینبار تنت آیینههایی خواهد داشت برای نشان دادن هزارچهرههایی که از بیم حضورت در گریزند … «چشمهایم را از رشک تو باز نخواهم داشت … زیرا که تو را فراری میدهند …» …