بانو، میگذاری این وقت شب که نشستهام، اینطور نلرزم از ترس سایههای شبانه که بلند کشیده میشوند روی چشمهایم؟ بانو، میشود این صدای نوحه را نشنیده بگیرم و بنشینم کنار پاهایت و سرم را بگذارم … روی … نه! سرم را بگذارم روی زانوانم و تو گوش بدهی که چقدر حقیرم؟
میدانی بانو، خیلی وقت است که نشده است فکر کنم چقدر روزی از تویی که همه دوستت داشتند، متنفر نه، نه نمیشود اسمش را گذاشت تنفر … احساس غریبی بود که وادارم میکرد باور نکنم تو حوریّه باشی … آخر مگر میشود نوشتههای توی کتابها را باور کنم؟ تو از جنس همین ما بودی … از همین خاک و از همین گِل … آخر اگر جز این بود که دیگر فاطمه نمیشدی … میشدی؟ دلم نمیخواست باور کنم تو، موجودی ماورای حس و ادراک باشی … نمیشود تصور کرد تو فیزیکی متفاوت از زنان دیگر داشته باشی و زندگی زناشوییات، در پس پردههای اسطورههایی پرمغلطه، چیزی غیرقابل تصور باشد … آخر نمیشود که تو هم مادر باشی و هم نباشی … خب! برایم تمام اینها سخت بود! قبول داری که سخت بود؟! … آه بانوی زیبای من!
برایم سخت بود بانوی نه سالهی من، برود خانهی بخت و هنوز هیجده ساله نشده، آنطور تلخ و سخت بمیرد! … برایم باور اینکه علی هرگز از کبودیهای تنت آگاه نشد سخت بود بانو! با خداوندیاش نمیخواند! … اصلاً خداوندیاش هم بگویی نگویی بو دار بود … فکرش را بکن بانو! تو زن یک خدا باشی!!! و همان خدا نداند میان دیوار و در چه بر تو رفته است … چه کسی میتوانست برایم ثابت کند، که میتوانم به حوریّه بودنت و فاطمه بودنت، به مادر بودنت و زن بودنت یکجا ایمان داشته باشم؟! … چه بوی دلکشی داری بانو … چقدر حتی از این همه دور، مست میشوم از بوی تو … بانوی بهشتی من!
ساعتها، مینشستم و محاسبه میکردم که ببینم، تو نه ساله عروس شدی یا نه؟ … و اگر نه سالهت بود، واقعاً در همان هیجده سالگیات، مُردی؟! … بانوی اشکهای ناتمام، بانوی شیونهای شبانه … من تمام این قصهها را باور نکردم … آخر، چقدر سخت است باور کنم، بانویی که مجمر از سر انداختنش عرش را میلرزاند، صدای شیونش، توی گوش مردان حریص مدینه بجنبد! بانوی پشت پردههای عصمت من، چطور از ورای کوری دل آن همه نابینا، … نه! چنین بانویی را دوست نداشتم!
نارحت نشو بانو! … دلم میخواست بانوی من، مانند بانوی پرهیزکار اورشلیم، در کنج دنج دل خدا نشسته باشد و انگور بمکد! … دلم بانوی صبوری میخواست … دلم بانویی میخواست که آرامشش، از حفرههای انسانیتری، به گودالهای ارواح متکبرمان خیره شود بانو! … دلم بانوی آرامی میخواست که از میان لبهایش، کلمات سرور ببارد … و از باقیماندهی پاهایش بر زمین، نیلوفرانی رخشان بروید! … مگر من چه کم داشتم از گبری و هندو؟! … من هم بانوی شایستهای میخواستم، از خاک، از آب … از روح! از نفس خدا زاده شدهای که بفهمد، حالا که اینقدر سنگین شدهام از گناه، نشستن در درگاهی معطر خانهاش چقدر آرامم میکند … روزهی سکوتت را بشکن بانوی من …
چقدر محروم کردهام خودم را از تو بانو … با این تن،که نقطهای از آن پاک نمانده است، به تنجیس روحم برخاستهام، و نمیدانم توی این همه کثافت، بوی تو را چطور میفهمم؟! … چقدر سال رفته است از شبی که آمدی و برای همواره رفتی؟! و من چقدر در حقارت قد کشیدم و برای کشف تویی که عیان بودی، کورکورانه پوست بر زمختی دنیای کثیفی مالیدم که گنجایش تو را نداشت! چقدر کوچک شدهام بانو! … حتی امشب، که تو را غسل میدهند، و نیمه شب به آغوش آزمند خاک میسپارند، نمیتوانم از تو همانی را بسازم که وادارم میکردند بسازم … و شاید اگر بتی میشدی برایم، در امان میماندم از تکفیر … و چه کفارهی سنگینی دارد این ارتداد مسلم من در رد تویی که میگفتند از جنس نوری!
میدانی … کار آدمها همین است، تا یکی تواناتر بود در بالا کشیدن خودش، دنبال این میگردند که تصویر دیگری از او بسازند، یا لجنمالش میکنند و یا تقدیسش میکنند … به تو که رسید، از حوا جدایت کردند! … بانوی من! میشود سرم را بلند کنم؟! آخر این عطر تند آبیرنگتان مرا هوسی میکند … یاد آن خواب دور، و عصیان من … و پدرتان توی قاب چشمانم … میگذارید فقط اندکی سرم را بالا بگیرم؟! گوشهای از پیراهنتان را ببینم؟! … نوریّه! حوریّه … نه! تو فاطمه بودی … همین!
من نمیتوانستم تو را به همسری خدایی چنان بیخبر بپذیرم! حتی نمی توانستم بپذیرم که ناله کنی! آخر چقدر کوچک میشوی آنوقت در برابر زینب! … چطور تصور کنم که تو، مادر زینبی؟! … آخر مگر میشود باور کنم که مادر حسین، زنی بود که دور از شهر، میان اتاقکی محقّر، زمین شوره بسته را تنویر میکرد؟! … تو مادر نبودی مگر؟! … بانوی من! چطور میتوانستم به خودم اجازه بدهم که از خودم اینطور دورت کنم؟! از من که نباشی، چطور در پیات بیایم؟! چطور فرمانبرداریات کنم؟! … سخت است بانو، سخت است!!
بانو، سینهات که میان در و دیوار فشرده شد، از همان نیمهی روز بود که خدا چشمهایش را بست! من دیدم که چقدر، چقدر بر سنگ و چوب گران آمد … دیدم که میبوسیدندت بانو!، چه رشکانگیز است بانو … میان سنگ و چوب، تنی چون تن تو، فشرده شود … و آن صورت محجوب و آن دیدهگان مرطوب، و دستانت که برابر سینهات، پیش آمده بودند تا از آمدن فشار بکاهند، میتوانم تصورت کنم … نمیدانم چرا اینجا که میرسم میبینمت که چطور توی صورتت چین میافتد و چطور لبهایت را میگزی … میبینم که قطرهای از میان مژگانت میچکد و میسُرد روی گونهات … پشتت را به دیوار میفشاری و با دستانت در را به جلو هُل میدهی … چقدر ظریف است بانوی من تنت! … چقدر نحیف است بازوانت … خدا را صدا میزنی … و خدا از تکدّر تو، چشم فرو بسته است … چه خداوند درماندهای … بانوی من، در از شوق بود یا از قوت مردان مدینه که به سینهات تن میفشرد؟! … چقدر مشتاق بود دیوار که رهایت نمیکرد؟! … بانو … میگذاری نگاهت کنم؟! … و ببینم که بانوی صبورم، بانوی شایستهی من، میان سنگ و چوب، خدا خدا میکند؟! بانوی من! چنین بودنت را دوست میدارم! … چقدر شبیهتر شدهای به ما … چقدر از جنس ما شدهای … چقدر فاطمهتر شدهای … و چقدر جدا شدهای از ما!
بانوی من! میگذاری امشب، میان این همه صدای نوحه و زاری، بنشینم توی درگاهی معطر خانهات؟! تو دستاس بچرخانی و من، حسرت بخورم که نزدیکتر بودم تا گندمها را از میان مشتم، بریزم میان حفرهی دوّار؟! تو بچرخانی و صدای خورد شدن گندمها، با صدای محزون راز و نیازهایت بپیچد توی گوشهایم؟! … بانو … حسرت بخورم که کاش … کاش نزدیکتر مینشستم به تو … بانوی عطر و آینه!