دوشنبه‌های من …

غرق در ترانه می‌شوم

از نگاه گاه‌گاه تو

کاش خانه‌ای بنا کنم

در حوالی‌ی نگاه تو …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این‌روزها، آشفته‌ام … سخت به هم ریخته‌ام و سرنخ ماجرا از دست‌م در رفته است! تصور اینکه تمام متن پروژه‌ای را که یک ماه تمام شب‌ها و عصرها بعد از خستگی‌ی کار توی بیمارستان نشسته باشی و نوشته باشی، یک آن با قطع شدن برق آسیب دیده باشد فاجعه است! خصوصاً اگر فقط یک روز برای ارائه به استادت وقت داشته باشی …

 

وقتی صورتی را دیدی که با قواعد آدم‌شناسانه‌ی تو مچ نمی‌شود، خیال نکن آدم خوبی نیست! خیال نکن اگر مثل آدمیزاد لباس نپوشیده است پس بویی از انسانیت نبرده است! و خیال نکن تو عقل کلی! … حجم‌های رشد یافته و متحرک پیرامون‌ت را زمانی بهتر خواهی شناخت که بی آنکه دست‌ت را برای طلب کمک دراز کنی، زیر بازویت را برای بلند شدن‌ت بگیرند … آن وقت می‌گویی عجب خدای عجیبی که ندارم من!

 

وقتی جنتلمن شیک‌پوش خوش بویی را دیدی یا هم لیدی‌ی خوش بر و رویی را، پیش از آنکه جلوی‌شان کم بیاوری، شک نکن که مبادا این عطر و بو برای رد گم کردن شامه‌ات باشند برای کشف خورده شیشه‌های جنس خراب‌شان! و آن همه لفظ‌قلم نشخوار کردن‌شان با رعایت کیفیت جنبیدن چانه‌شان و حوزه‌ی باز و بسته شدن لب‌هاشان، برای این نیست که اصل و نسب دارند و پدر و مادر دار هستند! حتی گاهی کسانی که «تو» خطاب‌ت می‌کنند در «شما» بودن‌ت شک نمی‌کنند!

 

و هرگز برای کسانی‌ که شایسته‌گی ندارند، لحظه‌ای درنگ نکن! اما تا زمانی که به این شایسته‌گی هنوز یقین نکرده‌ای، صورت‌ت را برنگردان! شاید زمانی که بالا و پایین پریدن‌های قلب‌شان توی دهان‌شان مجال ابراز ارادت را از ایشان گرفته است، تو تصمیم گرفته باشی که بروی! چند لحظه ایستادن و درنگ کردن برای تماشای آخرین خرده پاره‌های یقین‌ت توی مشت باد در تمام ذخیره‌ی زمانی‌ی عمرت، خللی وارد نخواهد کرد … تنها چند لحظه در اوج تردیدت به شایسته‌گی یا عدم شایسته‌گی کسی، برای رسیدن به یقین، درنگ کن!

 

و از خاندان زر و زور و تزویر عبور کن و به صورت‌های چروکیده و آفتاب سوخته و لباس‌های ژنده و دست‌های پینه بسته اجازه بده تا در زندگی‌ات چرخی بزنند … بگذار بوی مانده‌گی اجسام مردد و درمانده‌شان توی دماغ‌ت بپیچد … بگذار انگشتان‌شان را توی کاسه‌ی آبگوشت ناهارت لقمه کنند … منزجر نشو از خوردن آب توی لیوان کثیف‌شان … تا فرانسیس قدیس شوی … تا تمام انسان‌هایی شوی که نبودند … شدند! تا داغ مسیح در کف دستان‌ت بنشیند …

 

و هرگز یقین مدار که در یقین تو شکی وارد نیست!

و هرگز به‌خاطر دوست داشتن، دروغ‌های کسی را چشم مپوش! و زمانی که تو را به خودخواهی و غرور متهم کردند، یقین بدان که خودخواهی و غرورت در معرض خطر است!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* دیروز آنقدر خسته شدم از نوشتن و مدام نوشتن که صدای قدم‌زدن مادر توی حیاط پیر خانه‌مان پیچید توی گوش‌م … آنقدر که صدای این زن‌ها و مردها بلند می‌پیچند درون من … کیف پول‌م را نگاهی کردم و گفتم:«آنّی! … شب بریم شاه‌گلی؟!!» … آخ که چقدر ذوق درخشید توی چشم‌های قشنگ مادر!

 

** آخرین دوشنبه‌های همه‌ی تیرماه‌های همه‌ی سال‌ها …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.