موتیف

۱. با تمام اکراهی که داشتم از پاک کردن کامنت‌هایی که برایم نوشته می‌شوند، ولیکن طبق سفارش دوست و برادر عزیزی، مجبورم از این به بعد در کامنتینگ‌ وبلاگ‌م، فیلترینگ اعمال کنم. باشد که رستگار شوند بانویی که قبلاً سه نقطه بودند و سپس موجودی شدند که من خوب می‌شناسم‌ش و حالا به ناگه شکوفا شده‌اند!!!

 

ابتدا می‌خواستم کل کامنتینگ را حذف کنم، اما چون پیش‌ترها این‌کار را کرده بودم و موجبات دلخوری دوستان را فراهم آورده بودم، این‌بار ناگزیرم برای آسودگی‌ی خیال سوسن بانو کامنت‌های مزخرفی را که از دهان‌هایی آلوده نشأت گرفته‌اند را پاک کنم. البته لازم به یادآوری است که این موجود فرخنده، در وبلاگ تعدادی از دوستان‌م نیز بر علیه من نشخوارهایی فرموده‌اند، اما؛ متین راست می‌گوید که من خدای خورشیدم! هر چه می‌توانی به صورت سوزان و نورانی‌ام سنگ پرتاب کن! من خدایی هستم که سنگ‌های تو به من نرسیده در حرارت‌م ذوب می‌شوند، این میان تو بینوایی که تمام همّ و غمّ‌ات شده است جستن ردپاهای من و تعقیب دلخوری‌هایم و پراکندن بوی نیرنگ زنانه‌ات! دل‌م برای حقارت تویی می‌سوزد که حتی شهامت معرفی خودت را هم نداری! آدمک بی‌هویتی هستی دخترک عقده‌های فرویدی‌، که این همه مدت انرژی و وقت خودت را صرف این کرده‌ای که چون نمرود به سوی خداوندت تیر پرتاپ کنی! … من خدای خورشیدم!

 

 

۲. به قول رفیقی، من که خر ندارم از سهمیه‌بندی یونجه خبر ندارم! ولی وقتی عکس‌های مربوط به آتش زدن پمپ بنزین‌های تهران را می‌دیدم، و جا به جا، نوشته‌هایی را می‌خواندم در خصوص تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی این تصمیم جدید دولت نهم، چیزی که از ذهن‌م می‌گذشت یادآوری خرداد ماه سال گذشته بود و اتهام برخورد غیرمدنی‌ی هم‌وطنان ترک! شاید عده‌ی کثیری فراموش کرده باشند و اصلاً در جریان ماوقع هم نباشند. اما همان روزهای دلهره و وحشت قومی که بیشترین حق را بر گرده‌ی حکومت دارد، شنیدن این دسته از سخنان، رنج‌م را می‌افزود که چقدر راحت است ایستادن در کنار گود و قضاوت کردن با چشم و گوشی بسته.

 

                  پمپ بنزینی در تهران

 

 

۳. غریبه‌ی ایستاده در انتهای کوچه‌ی تمام بن‌بست‌های عالم! تمام تمام که خالی شده‌ام این روزها از خدا، لحظه لحظه که گام از گام فراترم نمی‌رود … چه می‌دانی چه کشیده است این پا کشیدن‌هایم در طول قامت زمینی که رنج من است … های غریبه‌ی ایستاده!

 

۴. امروز عصر رفته بودم پیش دکترم. مدت زیادی بود، حتی بیشتر از یک سال شاید که ندیده بودم‌ش. شاید اگر باز هم مجبور نمی‌شدم نمی‌رفتم. هوس کردم سوار ماشین گذری بشوم که دیرم شده بود و حالا برای خواستن آژانس هم دیر شده بود. نمی‌دانم اصلاً چطور شد که خودم را انداختم روی صندلی جلویی و بوی سیگار راننده پرید توی گلویم! همان‌طور با همان لحن تو دماغی و سست معتادها، داشت با خانوم صندلی عقبی گپ می‌زد. خدا خدا می‌کردم زودتر برسم و پیاده شوم و چقدر خودم را سرزنش کردم که مثل همیشه با تاکسی تلفنی نرفتم!

 

طبق عادت‌م طبقه‌ی پنجم از آسانسور پیاده شدم. حتی از دیدن در بسته‌ی مطب دکترم هم متعجب نشدم! شاید چون همان نیم ساعت قبل باهاش صحبت کرده بودم انتظار داشتم آن‌همه بیمارهایش داخل آن اتاقک روی هم تلنبار شده باشند، حتی متوجه کاغذ روی در هم نشدم! از پسری که جلوی در مطلب پهلویی ایستاده بود می‌پرسم این یعنی چی؟! هاج و واج نگاه قادر اندر بینوایی می‌اندازد و تازه من متوجه می‌شوم که روی کاغذ نوشته است مطب دکتر آ. به طبقه‌ی سوم منتقل شده است!!! منتظر آسانسور نمی‌مانم و لنگ لنگ از پله‌ها می‌روم پایین. نرسیده‌ام هنوز به آخرین پله‌ها که صدای جیغ وحشت‌زده‌ی دختری پر می‌شود توی گوشم که نمی‌خواست برود پیش دکتر. مطب جدید دکتر اتاق منتظر بزرگتری دارد، اما همان تعداد صندلی مطب قبلی را چیده‌اند توی همان نیم‌ برابر زیاد شده‌ی حجم اتاق. یکی از دو منشی‌هایش هم عوض شده است طبق معمول. فرم‌های هلال‌احمر را می‌دهم به خانم منشی، تمام صندلی‌ها پر شده‌اند. کنار در می‌ایستم. هیکل‌های ظریفی از پشت سرم می‌آیند داخل و زنی پا به سن گذاشته برمی‌خیزد و جایش را با مهری مادرانه می‌دهد به دخترکی آشفته و اخمو. به زن‌های پشت سر من می‌گوید حالا که این با خواهرش راحت‌تر است بگذارید با همین بیاید دیگر! برمی‌گردم و نیمی از صورت زنی رنجور با لبخندی کش می‌آید. این همان دختری است که وقتی نرسیده بودم داشت فریاد می‌کشید. صورتی در هم دارد و هیکلی در شرف هجوم. مردی برمی‌خیزد و من می‌نشینم. پرونده‌ی من برخلاف تمام پرونده‌های دیگر که آبی هستند صورتی است، لابلای پرونده‌های دیگر گم نمی‌شود. می‌بینم که لااقل یک ساعتی باید باشم. از توی کیفم دفترچه‌ یادداشت را می‌کشم بیورن و نام داروهایم را رویش می‌نویسم، به خانم منشی می‌گویم اینها را هم بگویید دکتر بنویسد برایم.

 

زمان تندتر از ذهن من گذشته است. یک ساعت هم بیشتر شده است که نشسته‌ام. آدم‌ها سرگرمم کرده‌اند و منشی مهربان و خوش برخورد دکترم دارد کم کم جوش می‌آورد. تمام آنهایی که دیر آمده‌اند و تمام آنهایی که مدت‌هاست نشسته‌اند حق دارند زود بروند داخل اتاق معاینه! هوای آبی رنگ پشت پنجره‌ی روبرویی‌‌ام دارد روی کو‌ه‌ها تکه‌تکه می شود؛ آبی تیره، کمی تیره‌تر … روشن‌تر … بنفش‌تر … پرونده‌ی صورتی توی دست‌م است. حالا که اینقدر نشسته‌ام بهتر است که بروم داخل تا اگر شد معاینه هم بشوم.

 

مردها که اگر کمی هوا تاریک‌تر بشود رفتن‌شان به خانه دشوارتر می‌شود شتاب‌زده می‌خزند توی اتاق دکتر، همه‌اشان بعد از من آمده‌اند ولی از من فرزترند. من آرام شده‌ام این روزها … آرام راه می‌روم، خیلی آرام. همه می‌نشینند و من سر پا می‌ایستم کنار در و تکیه می‌دهم به دیوار، شانه‌ام می‌خورد به کلید برق و چراغ خاموش می‌شود …

 

یکی از زن‌ها تعارف می‌کند که پرونده‌ام را بگذارم روی میز، سرم را تکان می‌دهم. حالا که اینقدر دیر شده دوست دارم با دکترم تنها باشم. زن کیف تبلیغاتی مقوایی را می‌گذارد روی میز دکتر، و روی سررسید داخل کیف تأکید می‌کند. می‌گوید مال کارخانه‌ی سوم دامادش است. دختر روی تخت می‌نشیند و آستین‌ش را می‌کشد بالا، دکتر که تازه یادش آمده من کی هستم گه‌گاهی نگاه‌م می‌کند و به زن جواب می‌دهد. زن به طرزی سبک مغزانه در طول اتاق بالا و پایین می‌شود و مدام کارخانه کارخانه می‌کند، دختر می‌گوید دایی‌ی شوهرم می‌خواهد مرا ببرد خارج برای درمان، مادر می‌گوید نه!، مادر با خنده می‌گوید دکتر این پروفسورهای خارجی که می‌آیند می‌شود شما خبرمان کنید؟ دکتر می‌گوید آن‌ها که نمی‌آیند اینجا که تشخیص بدیهی‌ی بیماری‌ی دخترتان را دوباره تشخیص بدهند، حالا اگر کیسی بود که هیچ کدام از متخصصین داخل کشور نتوانستند تشخیص بدهند و … ممکن است بیایند یک معاینه‌ای بکنند نه مورد دختر شما را، … می‌گوید دامادم می‌خواهد ببردش خارج برای درمان، دکتر می‌پرسد کجا مثلاً؟ می‌گویند انگلستان! می‌گویند آنجا درمان قطعی‌ کشف شده … دکتر می‌گوید حالا کی گفته شما بروید خارج پول‌تان را خرج کنید لطف کنید پول‌تان را توی همین ایران خودمان خرج کنید لازم نیست بروید خارج!، دختر اصرار می‌کند می‌خواهند مرا ببرند خارج … دکتر می‌گوید می‌توانی بروی آمریکا؟! می‌گوید آره … دکتر می‌گوید دفعه‌ی بعد من معرفی‌نامه می‌دهم که بروی … زن هنوز بالا و پایین می‌پرد … از در مخصوص منشی خارج می‌شوند … دکتر رو به من می‌کند و می‌گوید سه سال است مریض من است شوهرش را ندیده‌ام، مادرش هم همین پنج‌شنبه‌ی پیش توی بیمارستان داد و بیداد راه انداخته بود که من پول ندارم من رو رعایت کنین! می‌گوید پول نمی‌دهد دامادم به دخترم و دیدی که چند بار تکرار کرد این سومین کارخانه‌ی دامادم است! می‌خواهم بگویم لابد زن زیاد دارد خب! نمی‌گویم … دکترم با من دوست دارد درد و دل کند … همیشه دوست دارد پیش من درد و دل کند آنقدر که یادم می‌رود من برای چه رفته‌ام پیش‌ش؟! …


۵. کافه گودو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.