شکوه انسان به ناگفته‌های اوست

نویسنده: خوب میشناسی

یکشنبه، ۲۷ خرداد ۱۳۸۶، ساعت ۲۱:۱۱

تو یک عمره که دروغ میگی ظریف و زمخت و هم برات فرقی نداره. این تازگی نداره

 

 

۱. برای کسی که من می‌شناسم‌ش و گاهی گداری کامنت‌های باشکوهی اینجا برای من می‌نویسد، و چون هیچ نامی ندارد، در آدمیزاد بودن‌ش مرددم، زیرا آدمی نمی‌شناسم‌ که نام و نشانی نداشته باشد، و چون گویی خوب مرا می‌شناسد، پس ممکن است «خود» من باشد، آن‌گاه نتیجه می‌گیرم که او دروغ می‌گوید! زیرا همان‌طور که نوشته است من در تمام زندگی‌ام یعنی از سه ماه‌گی که روح در کالبدم دمیده شده است و سقط کردن من، دیه‌ای بر والدین‌م واجب می‌نمود، تا همین الان که نشسته‌ام و دارم می‌نویسم، دروغ‌های زمخت و ظریف زیادی مرتکب شده‌ام، در هر سایز و رنگی که تصورش را بشود کرد، پس این کامنت هم دروغ است! پس من دروغ‌گو نیستم!

 

۲. مدتی است که دوست خوبی رفتارش با من به شدت تغییر پیدا کرده است! دوستی که هرگز مهربانی‌هایش از خاطرم زدوده نخواهد شد، به دلیلی که نمی‌دانم، دیگر «تو» خطاب‌م نمی‌کند … احساس می‌کنم از زمانی‌که گفته‌ام وقتی یک‌باره خداحافظی می‌کند، خیال اینکه آزرده‌امش، آزارم می‌دهد، از وقتی گفته‌ام که تنها کسی است که من دلتنگی‌هایم را با او باز می‌گویم، اینطور عوض شده است … چرا ما آدم‌ها، می‌ترسیم کسی دوست‌مان بدارد؟! و چرا فکر می‌کنیم وقتی جنس مخالفی می‌گوید دوست‌مان دارد، حتماً این دوست داشتن «نوع» بخصوص ترسناکی است؟! … چرا دوست داشتن من اینطور دیگران را می‌ترساند؟!

 

نمی‌دانم تو، دوست خوب‌م، این نوشته را خواهی خواند یا نه … گاهی به این باور می‌رسم، که منزل ناهید قدرت عجیبی دارد در کشتن مهربانی‌هایی که پیرامون من هستند، دیدار هر کسی در آن منزل، به خاطره‌ای محو و دور بدل می‌شود … نمی‌دانم هرگز درک خواهی کرد یا نه، ولی برای من، رفتن تو مهم نیست، تنها ماندن‌م مهم نیست، مهم این است که خوب نرفتی!

 

۳. من، خدایی دارم که همه‌ی شما می‌شناسیدش! خدایی که من به او معتقدم را مدت‌هاست که در لفافه‌ی نویی از ایمان گم کرده‌اید … دوست ندارم این را بگویم که چطور از مسیح و مریم «خدا» ساختید تا «خدا» فراموش شود، و بدین‌سان، از چهارده ستاره، خورشیدهایی مجرد! و هر یک را گروهی برگزیدید، و بر هر یک از یکدیگر تاختید، در ابراز مهر به این خدایان جدید، بر هم سبقت می‌گیرد و فراموش کرده‌اید که «ابراهیم» گفت: من خدایی که غروب کند را نمی‌خواهم! …، «ابراهیم» گفت: به خدای یکتایی که مرا آفریده است پناه می‌برم و از خدایان شما تبرّی می‌جویم … و صدای «خدا» توی گوش‌م هنوز جریان دارد که گفت: ای عیسی، ایا تو به بنده‌گان من گفته‌ای که خدای ایشانی؟ پس عیسی گفت: به راستی که من هر آنچه تو بر من فرمودی به ایشان گفتم، و تو بر هر مصدری شنوا و دانایی …

 

۴. من امروز، گربه‌ای را دیدم که پای پنجره‌ی اتاق‌م، گنجشکی را به دهان گرفت! و صدای فریاد گنجشک‌های آشفته هنوز توی گوش‌هایم است … و رد پاهای خون‌آلود گربه بر تن زمخت درخت انگور …

 

۵. از وقتی تمام شده‌ای، صدایت را نمی‌شنوم! و از وقتی رفته‌ای، به طرز غریبی تنها شده‌ام … این‌طور ناگهان از عشق خالی شدن، و این‌طور دنیای خلوت داشتن، و در خلأ آشفته شدن، و در این آشفته‌گی ترسیدن‌، … چقدر دنیا را برابر چشمانم سفید می‌کند!

 

۶. « شکوه انسان به ناگفته‌های اوست …» – شریعتی ـ

 

۷. خانم «نیلوفر هاتف» عزیز! هنوز آنقدر بچه‌اید که نمی‌توانم با زبان آدم بزرگ‌ها، بفهمانم‌تان که چقدر هنوز نفهمیده‌اید که در کدام نقطه‌ی عالم زوم کرده‌اید! آدم‌هایی که زل می‌زنند را گروهی بر آنند که گروه کثیری، اقلیتی فاقد شعور می‌دانند، و این اقلیت، بسیار هم شاعرند! و چون شاعرند، من را با این گروه الفتی نیست! و چون الفتی ندارم لاجرم مهری نمی‌پیوندد که عشقی حادث شود، و چون عشقی حادث نمی‌شود پس فرجام داشتن یا نداشتن آن معنایی ندارد، پس، از این چرندیات در وبلاگ من ننویسید! چون من «چرند و پرند» نخوانده‌ام، و اصولاً به این اطوار آلرژی دارم، پس برای حفظ سلامتی خودم هم که شده، از آدم‌های جزو این اقلیت دوری می‌کنم، باشد که رستگار شوید!

 

۸. ببخشیدم! به گمان‌م، کلمات مقصوره‌ی من، موجبات رنج‌ش عده‌ای را فراهم آورده است … اما، همان‌طور که برای برخی شرح داده‌ام، کامنت ننوشتن‌م در برخی جاها، علت جامعی دارد. چون دیگر حوصله‌ی اینکه دوست دخترهایتان خیال کنند من عاشق شما شده‌ام و رابطه‌ای پنهانی‌ میان ما برقرار است، از این‌که دختر خانوم‌ها هم حس کنند می‌توانند روی من برهان‌های متلونی را بیازمایند را ندارم! تا به حال هم هر چه رنج تحمل کرده‌ام کافی است … من، از هر چیزی که بوی فتنه و نیرنگ داشته باشد خسته شده‌ام … آن‌قدر اینجا به نام دوستی آزارم دادید که تمام نیروی مرا تحلیل بردید، پاهایم را فرسودید و گوش‌هایم را از نفس‌های آلوده‌تان انباشتید، مهر زلال‌م را به نیرنگ سفتید و روح‌م را تیره کردید، هوس‌های ناکام اروتیک‌تان را میان مکالمات عاشقانه‌ام با مارتی نشخوار کردید و توی زندگی‌ام بالا آوردید، بوی تعفن اذهان چرکین شما، طهارت‌م را به لجن کشید … و حالا من با این همه نداشتن، می‌روم!

 

۹. می‌روم خیلی خیلی دور … بسیار دورتر از آن‌که پیدایم کنید … آنقدر دور که شاید برسم به او، … چقدر آرمیدن در «خلأ» را دوست دارم … و چقدر «خدا» اکنون زیباست برایم! …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.