پارازیتـــ

به خورشید بگو اینطور نتابد توی چشم‌هایم، این شب‌هایی که خالی‌ام از تو …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

دست برده‌ام در تعادل روحی که انجام من بود و سرانجام‌م … دل را به تکدّر دردی آکنده‌ام که جزر و مدّی دارد در هیجان‌های پراکنده‌ی پیرامون استوایی‌ترین لب‌های عالم … ــ از پهلویی که به پهلویی می‌گردم و درد در من چرخی می‌زند ــ از شور مهری که می‌جوشد از نماندنی چنین مجذوب ماندن، تنها، غریبانه صدایی می‌شوم در حنجره‌ی بادبادک‌های مهاجر … صدایی مواج در کانال‌های دوّار گوش‌های ناپیدای جهانی که تهی مانده است از من!

 

خدایی‌ام که دست کشیده است از خداوندی‌اش را در پناه چشم‌های تلخ‌ت، سایه‌ای از شرم هم محفوظ نمی‌دارد نازنین … بگذار گردشی داشته باشم در آبی‌ی مکرّر روح‌ت … میان رنگ‌های آبستن درد، من و سُستی‌ی قلمی که درمانده است … سنگینی‌ی راهی که هنوز مانده است تا پایان من، این همه را در پیچه‌های درد در پاهایم ضرب کن، تقسیم بر ذرّه‌ذرّه‌های بی تو ماندن‌م، منهای لحظه‌های نیازم، جمع کن با بوسه‌های مرطوب ماه از گونه‌ی شب … دهن کجی‌ام را ببین در گوشه‌گوشه‌ی کاغذهای پراکنده در سطح آب این حوض غریب … نگاه‌م کن! و جنون را در من تماشا کن!


خواب‌های پرشان‌م را در حیاط خلوت دست‌هایت بتکان! این‌طور دور مانده از من، خالی از من … پر از تردیدهای عاشقانه از نگرانی‌های فیلسوفانه‌ی عقلی در بلوغ احساساتی مردانه، این‌گونه می‌بینم‌ت این دم از شب که از من گذشته‌ای و مثل همواره بیب بیب، توی گوش‌هایم شده‌ای … آقای من!

 

مثل تمام مردهایی که بودند و دیگر نیستند؛ تو نیز به ناگهان از عشق تهی می‌شوی، ــ و کسی گفته بود تهی هرگز چون پوچ خالی نیست ــ … انگار کن! مرا در پوچی‌ترین لحظه‌های بی‌تابی‌های شبانه‌ام، زمانی که می‌گذری … زمانی ‌که از عشق خالی می‌شوم را انگار کن … زمانی که عشق از من جا می‌ماند و زمانی که باورم می شود سال‌هاست در شخصیتی که آفریده‌ام ادغام شده‌ام، رنگ گرفته‌ام و بوی زنی را می‌دهم که شانه‌هایش را به تمام مردانی قرض می‌داد که می‌دانست خواهند رفت …

 

انگشت‌هایم را در رنگ‌های سرد فرو برده‌ام، زمانی گذشته است و گرم شده‌ام به این طور خط‌خطی کردن این بوم مانده در کنج مفلوک اتاق‌م، این‌طور آبی‌های مواج را در گِل ِ مرطوب سبزه‌زاری* متبرک جاری کرده‌ام … این‌طور در رخوت تن‌ت آسوده‌ام مسپار آقای من! این‌طور دلبری نکن با شرمگینی‌ی چشمهایم، خیس که می‌شوند از ندیدن تو در قاب خسته‌ی این خانه‌ی پیر … خیس‌شان که
می‌کنی با نرسیدن‌های سر موقع‌ت … و رفتن‌های سر موقع‌ت … و دل‌پیچه‌های تهوع‌آورم نیمه‌های نبض‌دار شب‌های آبستنی‌ام … و بگذاری‌های استفراغ کنم‌های توی دهان‌ت!!! «می‌گذاری توی دهان‌ت استفراغ کنم؟!» را چند بار پرسیده بودم؟ یادم نمانده … سال‌ها بود نخواسته بودم … نشده بود توی دهان کسی بالا بیاورم … بخواه!

 

ساعت یازده شب است، چند ساعتی تا امروز شدن فردایمان … و «صدای تو بغض شد توی گلوی من»، و اگر نبخش‌م؟! اگر بگذارم «مرده شور» ببردت بهشت؟ چه؟! … دل‌م را توی سفیدترین وابستگی‌ی عالم، نذر کن! نذر کن آفتاب که برآمد و من نبودم، … سر کدام خورشید را خواهی برید؟! کدام خورشید را، … نذر کن همین فردا، اگر طوری طلوع کردم که پشت گردن‌ت سوخت، ننویسی برای سوسن‌م، نگویی ببخش! نخواهی ببخشم … نخواهی طلوع کنم، از خدا بخواه طلوع نکنم … نذر کن!

 

باورم می‌شود سال‌هاست در شخصیتی که آفریده‌ام ادغام شده‌ام، رنگ گرفته‌ام و بوی زنی** را می‌دهم که شانه‌هایش را به تمام مردانی قرض می‌داد که می‌دانست خواهند رفت …

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* چشم‌هایت، رطوبت گِلی‌ی سبزه‌زاران من است! غیر معمولی‌ترین چشم‌های عالم!

** گراندما !

*** سهروردی در رساله فی حقیقهالعشق می‌نویسد: عشق را دو برادر است یکی شادی و یک حزن، حزن به پیش عاشق رود و شادی نزد معشوق …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.