نقد یک زندگی

داستان «زندانی» کلاغ سبز، شروع کودکانه‌ای دارد. وقتی « … یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کلی آدم و حیوون و حشره و … هم بود. توی این جهان و یکی از کشور هاش، یه شهری بود که توی یکی از خونه های این شهر چند نفر زندگی می کردند … » را می‌خوانی یاد قصه‌هایی می‌افتی که یا خودت می‌ساختی‌شان و یا برایت می‌ساختند! اینگونه است که احساس می‌کنی قصه‌ای کودکانه در برابرت است نه یک داستان کوتاه. در ادامه نیز تا انتهای داستان اتفاق خاصی نمی‌افتد و احساس نمی‌کنی که داستان بار خاصی داشته باشد. تعلیق مناسبی در بدنه‌ی داستان وجود ندارد. حتی خواندن این جمله « تا اینکه آدما دست به یک کار جنایت کارانه زدند. برای پنجره ها توری نصب کردند… » کششی ایجاد نمی‌کند.

 

داستان زندانی، داستان عده‌ای مگس است که در اتاقی در یک شهر مثل همه‌ی شهرهای دیگر همه‌ی کشورهای این دنیای بزرگ گیر افتاده‌اند. داستان با گفتگوی مگس‌ها پیرامون مشکلی که برای آنها پس از نصب توری بر پنجره‌های این اتاق پیش آمده است ادامه می‌یابد … اینجاست که یاد «ماهی سیاه کوچولو» می‌افتید … همین‌طور که پیش می‌روید قهرمان ـ نمای این داستان شکل قهرمان صمد بهرنگی را به خود می‌گیرد. تلاش مگس قهرمان برای رها شدن از آن محیط بسته که هیچ سرانجام روشنی در پی ندارد، بن‌مایه‌ی این داستان جالب است. با این تفاوت که در این داستان، قهرمان سعی در اثبات خود دارد نه سعی در شناخت دنیای پیرامون خود برای رسیدن به شناختی از خود. در این داستان، ما با قهرمانی مواجهیم که گاهی وقت‌ها مغرور می‌شود :« قهرمان خیلی ناراحت شد. نمی دونست چرا مردمش به آزادی علاقه ای نداشتند. اون قصدش فقط آزادی همنوعانش بود و بس. (البته بعضی وقتا به خودش مغرور می شد) با خودش می گفت:” من می تونم. من می تونم. من باید بتونم. من باید ناجی همنوع هام باشم. من قهرمانم. من از این مانع عبور می کنم و باعث آزادی همه دوستانم می شم. باید بهشون ثابت کنم که می شود پس می توانم. من قهرمان جامعه ام می شم و همه آزادی رو به دست میارن…” ».

                                            

مگس داستان ما، برای نجات هم‌نوعان ترسوی خود به سمت «سوراخی» می‌رود که حتی برای عبور خود او بسیار تنگ است، کما اینکه یک بال و پای خود را از دست می‌دهد، لیکن هنوز آرزومند است که بازماندگان آنسوی سوراخ حرکتی بکنند ولی، این قهرمان مغرور، با باقیمانده‌های بدن خود راه فرار آنهای دیگر را بسته است. در نهایت، قهرمان داستان خوراک مورچه‌ها می‌شود …

 

یک سری تشابهات خاص در این دو داستان وجود دارند که ناخواسته در داستان دوم راه به خلاف برده است و با اینکه در انتهای هر دو داستان قهرمان داستان می‌میرد، ولیکن در زندانی، قهرمان راه را برای عبور دیگران می‌بندد ولی ماهی سیاه بهرنگ می‌گوید:« مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم ـ مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد … » قصه‌های بهرنگ/ ماهی سیاه کوچولو/ نشر نامک/ ص ۲۷

 

در هر دو داستان عده‌ای معدود از نوع خاصی از موجودات در محیط بسته‌ای که راه خطرناکی به محیط باز بیرونی دارد وجود دارند. اما در داستان زندانی، محیط بینهایت خارجی ناشناخته نیست، دنیایی است که از آن به این اتاق آمده‌اند، حال آنکه در ماهی سیاه کوچولو همه‌ی ماهیان در همان برکه زاده شده و می‌میرند! در ماهی سیاه کوچولو ترس از خطرات دنیای ناشناخته موجب اکراه ماهیان در ترک برکه است اما در زندانی، یک مشت مگس تنبل داریم که از ناچاری مرگ در اتاق آگاهند ولی از رفتن به سوی آزادی اکراه دارند.در هر دو داستان استدلال قهرمان داستان مورد شماتت دیگران قرار می‌گیرد و هر دو قهرمان به تنهایی راهی می‌شوند، در داستان اخیر، راه دور و پر خطر نیست و شاید چنین نمایش داده نمی‌شود اما در اثر بی‌احتیاطی مگس، تلاش او منجر به مرگ‌ش می‌شود.

 

داستان ماهی سیاه کوچولو داستانی است که در عین بدبینی، خوش‌بین است. خطرات وجود دارند و حتی شدیداً غیرقابل کنترل و خشن هستند. حتی حضور موجودات احمق و سطحی‌نگر و ترسو، مانع از حرکت او نمی‌شوند. او یک تنه پیش می‌رود؛ فردگرایی ماهی سیاه غیرقابل اغماض است. اما زمانی‌که او خود را در بی‌کرانگی دریا رها می‌یابد، برای نجات جان یک ماهی ریز دیگر، سرانجامی عجیب پیدا می‌کند ـ می‌میرد ـ این تکامل روانی ماهی سیاه کوچولو چیزی نیست که به ساده‌گی با مرگ او یا هر اتفاق دیگری که برای‌ش می‌افتد، تمام شود یا به فراموشی سپرده شود. لیکن مگس داستان «زندانی»: «قهرمان دیگه جونی در بدنش نمونده بود. اما میدید که مورچه ها دارن تیکه تیکه از بدنش می کنند و با خودشون می برند. اون دیگه حتی سعی نمی کرد که از این کار جلوگیری کنه و به کسانی فکر میکرد که می تونستند آزاد بشن اما نخواستند…

آبی آسمون کم کم روشن تر شد. دیگه اثری از قهرمان نمونده بود. مگس های داخل همه ماتم زده بودند. یه عده نا امید سر جاشون نشسته بودند و بعضی ها خودشون رو به در و دیوار می کوبیدند… »!

نویسنده‌ی داستان «زندانی» درگیری ذهنی بدبینانه‌ای را در داستان پیش می‌گیرد. قهرمانی که سعی در نجات جان هم‌نوعان خود دارد، به طرز رقتانگیزی قربانی می‌شود. زندگی یا مرگ او هیچ تأثیری در زندگی دیگران ندارد. در این تلاش منجر به شکست، کسی به آرمان خاصی ایمان ندارد، مسلکی تبلیغ نمی‌شود، داستان طنز گزنده و بهت‌آوری دارد. تصور جمعیتی از مگس‌های موذی که در اتاقی گیر افتاده‌اند، به تصویر کشیدن گردهمایی شبانه‌ی آنها، و قهرمانی که در سوراخی که برای نجات دیگران تدبیر کرده است چنین مذبوحانه گیر می‌افتد و سپس توسط جمعیتی از مورچه‌گان تکه‌تکه می‌شود، شهامت می‌خواهد. همین شهامت است که قابل تقدیر است. هر چند داستان به ظاهر روایتی کودن دارد، اما سرانجام تلخ داستان تعقلی عمیق و مبرهن را در خود پنهان دارد … این‌گونه پایان یافتن انقلاب‌های امروزین، باید هم چنین ایده‌هایی را به ذهن جوان این نویسنده‌ی خوش آتیه بیاورد: «چند روز گذشته بود و دیگه مگسی داخل خونه پر نمی زد… »

 

 در انتها این پرسش پیش می‌آید که آیا عقل جمعی پیروز است یا عزم فردی؟!

 

                                        ـــــــــــــــــــــــــــــ

* این مرد که ساکت در سایه‌ی من روان است …

** دیروز که رفته بودم برایت قصه‌های بهرنگ را بگیرم، چشم‌م افتاد به «آواز کشتگان» رضا براهنی! شاید آن سالی که یواشکی زیر میز تحریر برادرم کلمات‌ش را نجویده قورت می‌دادم که مبادا از راه برسد، نمی‌دانستم بعد از این همه سال حالا از دیدن‌ش به وجد آمده باشم. نمی‌دانم چقدر سانسورش کرده‌اند … اما عجیب ولع دارم برای خواندن دوباره‌اش!

*** شاید «جمکران» تنها مسجدی نباشد در دنیا که برایم همان جایگاهی را که مدعی‌اش است نداشته باشد …

عیدتان مبارک!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.